گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

که گفت ای دل کز اسرار محبت باخبری گردی

گذاری نیک‌نامی و به قلاشی سمر گردی

که گفت ای دیده عمان باش و لؤلؤ در کنار آور

که گفت ای مردم دیده تو غواص گهر گردی

نمیکردی اگر خود را بآن باریکی ای گیسو

کجا بودت جلادت تا بگرد آن کمر گردی

ندیدم اندر این بستان ثمر از تو بجز حرمان

بود یا رب که ای نخل محبت بی ثمر گردی

نه هر که دیده ای دارد بمنظوری سپارد دل

بکن جهد ای دل شیدا که از اهل نظرگردی

بشام هجر میکردم حدیث قامتت با دل

بجوش آمد دل و گفت ای قیامت مختصر گردی

تو را چون سیم و زر جز چهره و اشک بصر نبود

چرا باید که گرد این بتان سیمبر گردی

نه هر در کاو یتیم افتد فزاید نرخ بازارش

دعا کن ای در یکتا یتیم و بی پدر گردی

زآن زلف پریشان جو دال آشفته خود را

می دیوانه‌ای تا چند هر سو در به در گردی