گنجور

 
سیف فرغانی

روی پنهان کن که آرام دل از من می‌بری

هوشم از سر می‌ربایی جانم از تن می‌بری

این چه دلداری بود جانا که با من ساعتی

می‌نیارامی و آرام دل از من می‌بری

گفته‌ای نزد تو آیم بر من این منت منه

گر بیایی زآب چشمم در به دامن می‌بری

ور مرا بی‌التفاتی می‌کنی زآن باک نیست

کز دلم سودای خود (چون) زنگ از آهن می‌بری

با رقیب از من شکایت کرده‌ای ای بی‌وفا

ماجرای دوست تا کی پیش دشمن می‌بری

در شب زلفت نهان کن آن رخ چون روز را

کآب روی مهر و مه زآن روی روشن می‌بری

زآن رخ همچون گل و زلف چو سنبل در چمن

آتش لاله نشاندی وآب سوسن می‌بری

در شب تیره بتابی بر دلم از راه چشم

همچو ماه از بام گردون ره به روزن می‌بری

دوش در مستی ازآن لب بوسه‌ای بربوده‌اند

در عوض ده می‌دهم گر بر من آن ظن می‌بری

سیف فرغانی چو سعدی نزد آن دلبر سخن

در به دریا می‌فرستی زر به معدن می‌بری