گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

جسمم چو شمع در غم جانان گداخته

تنها نه تن که در بدنم جان گداخته

بگداخت جان بجسمم و بس خوش دلم که هست

خالص زری کز آتش سوزان گداخته

پروانه سوخت زآتش دیدار و دم نزد

افسوس از آن که از تف حرمان گداخته

از چاک سینه جست زبس آه شعله دار

سر همچو شمع تا بگریبان گداخته

شد همچو زیب چشم و فرو ریخت از مژه

کاندر چراغ در شب هجران گداخته

اشکم گداخت در صدف دیده ایعجب

لؤلؤ که دیده در دل عمان گداخته

خود از کجا همی جهد این برق خانه سوز

کز او تمام دشت و بیابان گداخته

خون است لاله سربسر اما نمیچکد

خونش بدل زداغ گلستان گداخته

تو آبشار رحمت و ساقی کوثری

آشفته ات زتابش نیران گداخته