گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

آمد بگفتار آن لعل دلخواه

حل شد معمی الحمدلله

نیکست انجام ایجان ناکام

کامشب بکام است آن لعل دلخواه

ببردت زتلبیس از راه ابلیس

ره رو شود گم از پیر گمراه

از مرکز خاک تا سطح افلاک

سوزیم و شوئیم از اشک و از آه

از لطف آن قد و زحسن آن خد

نه دل بسرو و نه چشم بر ماه

خورشید هر روز آید بکویت

تا چهره ساید بر خاک درگاه

منت زدونان تا کی پی نان

همت زحیدر رزق از خدا خواه

میخانه ظلمات آب خضر می ‏

خضر است آگاه زین رسم و این راه

از عشق بازی خوشتر ندیدم

زاوقات عشاق صد لوحش الله

آشفته در ذکر از زلف و رویش

هم در شبانه هم در سحرگاه

از هر چه جز عشق کردیم توبه

جز مدح حیدر استغفرالله

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode