گنجور

 
مشتاق اصفهانی

دلم را یار پیش ما شکسته

به پای گلبن این مینا شکسته

سرشکم قطره صاحب شکوهست

که صدره شوکت دریا شکسته

متاعی بهتر از جنس وفا نیست

کسادی قدر این کالا شکسته

دلی روز جزا باید درستی

که امروز از غم فردا شکسته

چه سازد دل بآن مژگان خونریز

که نشتر در رگ خارا شکسته

بود آن مومیائی عشق کز وی

دلت یابد درستی ناشکسته

ز چشمم میچکد خون تا بکویت

کرا خاری دگر در پا شکسته

چه کار اید ز من در عشق مشتاق

چه دل دستم چو دستم پا شکسته

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode