گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ز انبوه رقیبانم مجال دید دلبر نه

مگس چندانکه مردم را نظر بر تنگ شکر نه

مرا گفتی شبی آیم به خوابت دیده بربستم

ولی از بخت خواب‌آلوده‌ام این حرف باور نه

پی خرسندی دشمن بریزی خون احبابت

پسندد هیچ مسلم این ستم گاهی به کافر نه

تو را بادا گوارا باده لعل لب دلبر

که جز خون جگر ای مدعی ما را به ساغر نه

از آن ساعت که با اغیار هم‌بالین شدی ای مه

تو پنداری که آمد یک سر از یاران به بستر نه

به غمزه ساحر چشمش همی می‌گفت با زلفش

که این عود قماری را جز این زیبنده مجمر نه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode