گنجور

 
عارف قزوینی

هزار عقده ز دل ای سرشک واکردی

بیا بیا که چه خوش آمدی صفا کردی

ز چیست سرزده بیرون شدی ز روزن چشم

چه شد که سِرّ دل افشا و برملا کردی

همیشه خواب خوشت دور، کور کردی چشم

به آن فرشته دلم را تو آشنا کردی

تو هیچ عهد نبستی که نشکنی وین بار

چرا به وعدهٔ بیگانگان وفا کردی

دلم شکستی و زین دل شکستنت شادم

که بنده‌ای را همسایه با خدا کردی

ز بس که سرزده رفتی و آمدی ای فکر

تو خانهٔ دل من کاروانسرا کردی

تو درس هجر ز بس دادی‌ام به مکتب عشق

مرا ز وصل چو طفل گریزپا کردی

فراق روز مرا تیره‌تر ز زلف تو کرد

ببین که دشمنی ای دوست تا کجا کردی

به سان بخت من ای شه ز تخت برگردی

که ملتی را از یک سفر گدا کردی

برو که جغد نشیند به خانه‌ات ای شیخ

چه خانه‌ها که تو محتاج بوریا کردی

بلای دست تو مطرب به مغز واعظ شهر

بزن که مجلس ما را تو کربلا کردی

تمام عمر به می همنشین شدی عارف

چه دوستی است که با نطفهٔ زنا کردی

به کنج میکده گر منزوی شدی خوش باش

ز خلق دور شدی دوری از بلا کردی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode