گنجور

 
عارف قزوینی

دیشب خرابی میم از حصر و حد گذشت

این سیل کوه ساز خم آمد ز سد گذشت

گفتم حساب جام‌شماری به دست کیست

ساقی جواب گفت چه پرسی ز صد گذشت

قدم خمیده شد چو کمان تا که دیده دید

همچون مه چهارده آن سرو قد گذشت

با یار صحبت از گله‌های گذشته بود

آمد رقیب و دید نماند از حسد گذشت

نگذاشت دست رد به کس هر جا نظر فکند

خون ریخت چشم مست تو بی‌دست رد گذشت

تعداد کشتگان تو نتوان همین قدر

اجساد بی‌شمارهٔ خون از جسد گذشت

بد کرده را بگوی که «بد از تو تا ابد

ای بی‌خبر بماند ز ما خوب و بد گذشت»

بی‌صاحبیِ خانهٔ من بین ز هر طرف

هرکس رسید بی‌پته و بی‌سند گذشت

عمری که در نتیجه‌اش عمرم تمام شد

عارف، هزار شکر، گذشت ار چه بد گذشت