گنجور

 
عارف قزوینی

به کوی میکده هرکس که رفت باز آمد

ز قید هستی این نشئه بی‌نیاز آمد

هزار شکر که ایران چو کبک زخمی باز

برون ز پنجه شاهین و شاهباز آمد

بگو که پنهان گردند قاطعان طریق

از آنکه قافلهٔ دزد رفته باز آمد

مدرس از ره ترکیه و حجاز و عراق

دوباره چون شتر لوک بی‌جهاز آمد

چه احترام بر آن حاجی است مرد مرا

که بی‌وضو سوی حج رفت و بی‌نماز آمد

میان دیو و سلیمان چه امتیاز که رفت

سوی سبا و ز کف داد امتیاز آمد

برفت کاش مساوات بر نمی‌گردید

که مشت ما بر بیگانه کرد باز آمد

وکیل یزد چه گودرز فاتحی وافور

به کف گرفته چه گرزی و چون گراز آمد

ز من بگوی به لوطی غلامحسین دگر

مگیر معرکه یک مشت حقه‌باز آمد

فدای سرو که چون تن به زیر بار نداد

گَهِ نمایش آزاد و سرفراز آمد

به نی بگوی که از ناله در خود آتش زن

که عارف همچو تو نالان به سوز و ساز آمد