گنجور

 
عارف قزوینی

ز بس به زلفِ تو دل بر سرِ دل افتاده

گذارِ شانه بر آن طُرّه مشکل افتاده

ز فرقه‌بازیِ اَحزابِ دل در آن سرِ زلف

چه کشمکش که میانِ من و دل افتاده

دلم بسوخت که بر صورتِ تو خالِ سیاه

به سانِ ملّتِ محکومِ جاهل افتاده

بسوز از آتشِ رخ این حجاب و روی نما

تو جان بخواه که جان غیر قابل افتاده

ز بس که خون ز غمت ریختم به دل از چشم

دلم چو غرقه ز دریا به ساحل افتاده

به جز جنون نَبَرَد رَه به سوی کعبهٔ عشق

که بارِ عقل در این راه بر گل افتاده

گرفته نورِ جهان‌تابِ علم عالَم و شیخ

پیِ مُباحِثهٔ بی‌دلایل افتاده

سپردمت به رقیبان و با تو کارم نیست

از آنکه کار به دست اراذل افتاده

تو هرج و مرجیِ دربارِ عشق بین، عارف

میانِ این همه دیوانه عاقل افتاده

 
 
 
سیف فرغانی

مرا زعشق تو باریست بر دل افتاده

مرا زشوق تو کاریست مشکل افتاده

ندیده دیده من تاب آفتاب رخت

ولی حرارت مهر تو در دل افتاده

درین رهی که گذر نیست رخش رستم را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه