گنجور

 
اهلی شیرازی

سرشک شادی وصل ارچه جان گداز آمد

خوشم که دیگرم آبی بجوی باز آمد

بکعبه هر که ز بهر سجود شد ز درت

سری بسنگ زد آخر بعجز باز آمد

اگر چه عشق نخست از مجاز میخیزد

حقیقت همه عالم درین مجاز آمد

چو با تو شمع بدعوی زبان کشد ترسم

که سر بباد دهد چون زبان دراز آمد

دل رقیب چه سوزد ز آه من چه عجب

که سنگ خاره از این شعله در گداز آمد

سر نیاز بپای تو سرو ناز نهاد

چو ناز در تو نگنجید در نیاز آمد

بسوخت اهلی و یار از درش درون نامد

کنون که نیز در آمد بخشم و ناز آمد