امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

مشکن صنما عهد که من توبه شکستم

وز بهر تو در کنج خرابات نشستم

اندر صف خورشیدپرستان شدم اینک

زیرا که میان سخت به زنّار ببستم

۳

پیش تو برم سجده میان‌بسته به زنّار

تا خلق بدانند که خورشیدپرستم

بندم کن و حدّم بزن ای شحنهٔ خوبان

کز هجر تو دیوانه و از عشق تو مستم

از مستی و دیوانگی من چه گریزی

کز تو گذرم نیست به هر حال که هستم