پایهی حسن تو آفتاب ندارد
مایهی زلف تو مشکِ ناب ندارد
مستی چشم خوش تو دید چو نرگس
گفت که دارد خمار و خواب ندارد
ساغر لاله نمونهی دهن توست
لیک چه سود است چون شراب ندارد
نایب رخسار توست آتش لیکن
او همه رنگ است و هیچ آب ندارد
ماه که باشد که در برابر رویت
چهره ز تشویر در نقاب ندارد
عقل که مفتیست در ممالک دوران
مشکل زلف تو را جواب ندارد
چرخ چه گوید که پیش موکب حسنت
غاشیه بر دوش آفتاب ندارد
این همه را بازگوی با غم هجران
تا که مرا بیش در عذاب ندارد
منقطع است آنکه چون اثیر در این ره
رخت خطا بر خر صواب ندارد