گنجور

 
اثیر اخسیکتی

با که گویم راز چون همدم نماند

درد بگذشت از حد و مرهم نماند

نقش یک همدم بمن ننمود چرخ

وین بتر کز عمر هم یک دم نماند

تر نگشت از دیده گریان من

چرخ را، در دیده گوئی نم نماند

چونکه من قربان بتیغ غم شدم

ای فلک عیدی مکن کت غم نماند

نیست آئین وفا در شهر ما

من بر آنم خود که در عالم نماند

غمگسار از من بسی غمگین تر است

در جهان گوئی دلی خرم نماند

نیم صبری داشت در عالم اثیر

وای او، از دست غم کان هم نماند