گنجور

 
اثیر اخسیکتی

گر نقاب از دورخ براندازد

عالم از عافیت بپردازد

عرصه روزگار تنک آید

باره ی حسن اگر برون تازد

بفلک بر، زنور عارض او

ماه با آفتاب بگدازد

عقل بر گوشه بساط عدم

همه نقد وجود دربازد

بر زمین بر، زرشک قامت او

سرو همچون هلال بکرازد

گر غمش سر بجان فرود آرد

دل ز شادی کله براندازد

وصلش اخسیکتی امیدمدار

که وفا با جمال کم سازد

آنکه با روزگار ناز کند

چون توئی را چگونه بنوازد