گنجور

 
اثیر اخسیکتی

والله که به بیباکی، ناموس جهان بردی

حقا که به چالاکی، آرام روان بردی

آورد بر این زلفت، چون کان می کردون

رو، رو که بدان چوگان گوی از همگان بردی

جان بود که میگفتم بند سر زلفینش

رغم من مسکین را، هم دست بدان بردی

تا خود سر زلفینت، بگشوده همی بینم

هین ای دل زندانی بگریز که جان بردی

دشنام دهان از من چون بر گذری گویم

یارب من و آن، کاخر نامم بزبان بردی

کم بار دهی بازم بر درگه بار خود

این رسم چنین دانم، زان تنگ دهان بردی

گفتی فرهت ندهم، صد نقش گر آوردی

و آخر به سبکدستی، چیزی ز میان بردی

در هر سخنی پیچم، در تو چو یقین دیدم

روی از تو نه پیچانم بر من چو گمان بردی

گفتی که اثیر از ما، در صبر گریز، آری

حال رمه دانستم، چون نام شبان بردی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode