دگر بار ای دل سنگین فتادی!
عنان در دست بدعهدی نهادی!
ز در دم نیشها در رگ شکستی
ز چشمم چشمهها بر رخ گشادی
فرامش کرده آن کز عشق صدبار
بمردی باز، و، وز مادر بزادی
ندارد مهله چندان از شب غم
که گرید بر وداع روز شادی
در این مقصوره پنهان میکنی یار
همان باری که صد بارش بدادی
نباشد عیب شاگردیت در شعر
که در صنعت به غایت اوستادی
اثیر امروز در پا اوفتادهست
تو ظالم در پی او چون فتادی