گنجور

 
اثیر اخسیکتی

پسرا، هست روز آن که تو روی در وفا کنی

ز من ار پند بشنوی، ره وحشت رها کنی

نه چنان پای در گلم، که ز تو مهر بگسلم

چو خبر داری از دلم، به وفا گر صفا کنی

بکند چشم آشنا، همه شب در سرشک خون

اگرش با خیال خود، نفسی آشنا کنی

دو جهان نهد سر بدین، سرای بو که تا مگر

قدمی بر سمک نهی، گذری بر سما کنی

ز رخ تو آفتاب و مه، به حدق برند جمله ره

تو در این موکب و سپه، نکنی تا یکجا کنی

طمع بوسه است و بس، ز لب تو اثیر را

به سر تو، گر که اینقدر طمع او ادا کنی

 
 
 
کاشی‌چینی - بازی جورچین ایرانی