گنجور

 
اهلی شیرازی

تو با فراغ خود امروز شاد و فردا هم

مرا ز مهر تو دین شد ز دست و دنیا هم

میان مسجد و میخانه‌ام خجل مانده

ز بس که حرمتم آنجا نماند و اینجا هم

خراب بادهٔ عشق توام که نشئهٔ او

هزار دل شده دیوانه کرد و دانا هم

ز بس که آتش عشقت فرو گرفت مرا

وجود من همه او شد نهان و پیدا هم

به نیم جرعه که خوردم چو اهلی از کف دوست

ز دست رفتم و آخر فتادم از پا هم