گنجور

 
اهلی شیرازی

داغت خبر ز سوز من دل فکار کرد

آخر شرار آتش ما در تو کار کرد

گفتم که جان بپای تو خورشید رخ دهم

طالع مدد نکرد و مرا شرمسار کرد

ترسم بگرد من نرسی روز حشر هم

زینسان که سوخت عشقم و خاکم غبار کرد

ذوق شراب و شوق تو ای شوخ نوجوان

مارا ببین که آخر پیری چه خوار کرد

اهلی زیاد خود نه چنان برده یی که باز

روزی بخاطر تو تواند گذار کرد