گنجور

 
اهلی شیرازی

بر من خسته رقیبان چو گذر می آرند

می طپد دل که از آن مه چه خبر می آرند

زان شهیدان ترا دست در آغوش خودست

که خیال تو در اندیشه به بر می آرند

چشم خون ریز بپوشم ز رخت لاله صفت

گرم از کاسه سر چشم بدر می آرند

از تو چون سایه گریزند بتان هر طرفی

که تو خورشیدی و کم تاب نظر می آرند

سوخت از خوی تو اهلی چو دمی با تو نشست

پس حریفان تو چون با تو بسر می آرند