داغت خبر ز سوز من دل فکار کرد
آخر شرار آتش ما در تو کار کرد
گفتم که جان بپای تو خورشید رخ دهم
طالع مدد نکرد و مرا شرمسار کرد
ترسم بگرد من نرسی روز حشر هم
زینسان که سوخت عشقم و خاکم غبار کرد
ذوق شراب و شوق تو ای شوخ نوجوان
مارا ببین که آخر پیری چه خوار کرد
اهلی زیاد خود نه چنان برده یی که باز
روزی بخاطر تو تواند گذار کرد