گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

بر هر زمین که مردم چشمم گذار کرد

آنرا ز آرزوی رخت لاله زار کرد

از اشک من بضاعت یا قوت و لعل برد

هر صبح دم که قافلۀ شام بار کرد

چشمم چو زنده دید مرا در فراق تو

زودم بدست اشک سزا درکنار کرد

احوال من که بود چو قدّ تو مستقیم

هجر آمد و چو زلف تواش تار و مار کرد

دلرا چو زلفت آرزو ار چه دراز بود

بر کم ز هیچ چون دهنت اختصار کرد

بر کف بود نگار و نیایی تو خود بکف

پس خیره نام تو نتوانم نگار کرد

با قامت تو دست ز سر و سهی بشست

زان ابر آب در کف دست چنار کرد

شاخ از شکوفه دست بدندان همی برد

زانها که حسن روی تو با نو بهار کرد

در سر کشید چادر صبح آفتاب از آنک

در چشم اخترش رخ تو شرمسار کرد

سرو سهی بجای گیا سر بر آورد

بر هر زمین که سایه قدّت گذار کرد

گرچه دهان تنگ تو چون صفر هیچ نیست

باری شمار حسن ترا صد هزار کرد

آرامش و قرار همه خلق در شبست

در زلف تیرۀ تو دلم زان قرار کرد

چندین چرا نشانی بر چهره زلف را؟

شب را بر آفتاب که هرگز سوار کرد؟

آری بر افتاب شب امروز دست یافت

کو از سواد مسند خواجه شعار کرد

دریای مکر مت عضدالدّین حسن که چرخ

دایم بگرد نقطۀ امرش مدار کرد

چشم ستاره در هوس گرد موکبش

آنک سپید گشت ز بس کانتظار کرد

تا گشت جادویی ز سر کلک او پدید

ای بس که چشم ماه رخانرا خمار کرد

از تیغ تیز دولت او آب و سبزه ساخت

وز برگ بید هیبت او ذوالفار کرد

در پیش خامل دو زبانش بگوش جود

اومید خلق چشم توقّع چهار کرد

از طعنه ها زبان سنان کند میشود

چون شرح می دهیم که کلکت چه کار کرد

ای سروری که طبع تو مانند خطّ خویش

کار جهانیان بقلم چون نگار کرد

رخساره پر ز گوهر اشکست تیغ را

بس کز نهیب عدل تو پهلو نزار کرد

بختی ّکه که سر سوی هامون همی کشید

فرمان تو بینی او در مهار کرد

روید بجای نرگس از او چشم حورعین

از هر زمین که سمّ سمندت غبار کرد

آنرا که روزگار نه در طاعت تو یافت

چون کرم پیله جامه بتن بر حصار کرد

می کرد زر دورویی در عهد عدل تو

او را ترازو از پی آن سنگسار کرد

دیدست آنکه بر خط تو سر همی نهند

در سر خرد نشیمن از آن اختیار کرد

زر خاک ریز دایست که مهرش عزیز کرد

بازش سخای دست تو چون خاک خوار کرد

جز در ثنای ابر نکوشید آنکه او

حود ترا ز قطرۀ باران شمار کرد

بخشی تو نیز قطره باران چو ابر لیک

زان بس که بحر نیز برو دستکار کرد

ای بس که شور و تلخ چشیدست کام بحر

تا چند قطره را گهر شاهوار کرد

جود گزاف کار تو ناگه چو خاک راه

آنرا نثار دامن هر خاکسار کرد

شد پای بند خاطر من مدح دست تو

زیرا که مشکلست گذر بر بحار کرد

با تو فلک دماغ ترفّع چو در گرفت

منّت خدایرا که ترا برد بار کرد

آری فلک بپایه بلندست شک مکن

لیکن که دید کو کرمی خواجه وار کرد

با صد هزار خنجر چون آب آخته

در شمر خویش بید کجا کار زار کرد

گلزار معنی از سر کلکت شکفته شد

آری مناسب است گل از نوک خار کرد

بر خطّه یی که هیبت تو سایه افکند

خورشید رخ نیارد در آن دیار کرد

کوه درشت طبع که در پیش کاروان

آهخت تیغ و بند کمر استوار کرد

چون سنگ هیبت تو بدندان در آمدش

بنهاد تندی از سرو رای وقار کرد

در موج خیز طبع تو اندیشه غوطه خورد

پس شعرم از ترشّح آن آبدار کرد

صدرا فرود پایۀ قدر رفیع تست

هر منصبی که خلق بدو اعتبار کرد

چو گشت معتضد بمکان تو دست شرع

بر شهپر ملک ز شرف افتخار کرد

حکم قدر بگاه قضا زیر دست تست

زین روی شرع رای ترا پیشکار کرد

در ماه روزه گر شب قدرست مختفی

وانرا قدر خلاصه لیل و نهار کرد

اینک بنقد خود شب قدری ز مسندت

دست قضا بروز سپید آشکار کرد

در حضرتت چو کرد نثار زر و گهر

هر کس که او نگاه درین کارو بار کرد

جز جان خشک و شعر ترش دسترس نبود

این بنده نیز خشک و تر خود نثار کرد

صدرا! چو روزگار ز جمیع عبید تست

در حضرتت توان گله از روزگار کرد

از من مدار مرهم الطاف خود دریغ

کز حد برون زمانه مرا دلفگار کرد

مپسند کش بعهد تو بر من ظفر بود

گردون که قصد نکبت من اندر بار کرد

دندان نائبات برو کند می شود

هر کو بدامن کرمت اعتصار کرد

چون بنده در جوار تو آمد برو فلک

گر جور کرد، دان که خلل در جوار کرد

درد سر دعات نیارم که خود سپهر

امالهای تو همه بهتر ز پار کرد