گنجور

 
اهلی شیرازی

تنم که غرقه بخون اشک لاله گون کرده

شهید عشق ترا شست و شو بخون کرده

جنون عشق اگر نیست چرخ مجنون را

بتهمت غلط افسانه در جنون کرده

به دوش من نهد ایام هر کجا باریست

قضابخانه گردون مرا ستون کرده

چراغ مجلس مستان شب نشین بودم

مرا غم تو چو شمع سحر زبون کرده

زبان کلک گرفتم حدیث خطت گفت

حکایت دهنت را ندیده چون کرده

بیان نامه سیاهی حکایت اهلی است

که عمر در سر افسانه و فسون کرده