گنجور

 
اهلی شیرازی

به عهد یوسف من کز فرشته افزون است

کسی حکایت لیلی کند که مجنون است

اگر چه جام جمی آه از آن دل نازک

که تا نفس زده ام خاطرت دگرگون است

سگ تو واقف بیمار دل ز بیداری است

تو مست خواب چه دانی که حال ما چون است

چو غنچه سینه ریشم به بین و حال مپرس

که شرح زخم درونم ز وصف بیرون است

نواله ستمت قسمت از ازل داریم

نصیبه ازل است این ستم نه اکنون است

زرطل عشق گدا شاه اگر شود چه عجب

که ظل عشق عجب سایه همایون است

چو شیشه گریه تلخی که می کنی اهلی

هزار کاسه چشم از غم تو پر خون است

 
 
 
سعدی

ز من مپرس که در دست او دلت چون است

ازو بپرس که انگشت‌هاش در خون است

وگر حدیث کنم تن‌درست را چه خبر

که اندرون جراحت رسیدگان چون است

به حسن طلعت لیلی نگاه می‌نکند

[...]

سلمان ساوجی

فراق روی تو از شرح و بسط، بیرون است

زما مپرس، که حال درون دل، چون است

به خون نوشته‌ام، این نامه را که خواهی خواند

اگر چه دود درونم، نشسته در خون است

نکرد آتش شوق درون قلم ظاهر

[...]

کمال خجندی

مرا که ساغر چشم از غم تو پر خون است

چه جای ساقی و جام و شراب گلگون است

حکایت تو به تفسیر شرح نتوان کرد

که جور و محنت خوبان ز وصف بیرون است

به لب رسید مرا از غم تو جان هرگز

[...]

ناصر بخارایی

چمن ز طلعت گل خرم و همایون است

که همچو دولت شه سرور روز‌افزون است

حافظ

ز گریه مَردُمِ چشمم نشسته در خون است

ببین که در طلبت حالِ مَردُمان چون است

به یادِ لعلِ تو و چشمِ مستِ میگونت

ز جامِ غم، می لعلی که می‌خورم خون است

ز مشرقِ سرِ کو آفتابِ طلعتِ تو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه