شنیدهام چو سلیمان به تخت داد نشست
خرد به درگهش استاد و چشم فتنه بخفت
ز دور دید که گنجشک نر به جفت عزیز
ترانهخوان و سرود آنچنان که شاه شنفت
من این رواق سلیمان توانم از منقار
ز جای کند و به دریا فکند و خاکش رفت
به خشم شد شه و گنجشک بینوا چون یافت
که این حدیث شهنشه شنید و زان آشفت
بگفت خشم مگیر ای ملک ز لغزش من
که پیش همسر خود لافها زدم بنهفت
چرا که لاف زدن کیمیای مرد بود
برای آنکه کند جلوه در برابر جفت
گرفته بود دل شهریار از آن گفتار
پس از شنیدن این عذر همچو گل بشکفت
شنیدن سخن راست خشم وی بزدود
گناه او همه بخشید و عذر او پذرفت