گویند از خراسان شد تاجری روانه
با کاروان بغداد سوی طواف خانه
چون کاروان فرو شد در شهر بند بغداد
در آن دیار دلکش یاری بدش یگانه
گشتش ز جان پذیره بردش بخانه خویش
گرد آمدند بروی یاران ز هر کرانه
روز وداع مهمان با میزبان خود گفت
مالی است می سپارم نزد تو دوستانه
چون میزبان شنید این گفتا مرا نباشد
نه کیسه و نه صندوق نه گنج و نه خزانه
از عهده نگهداشت بس عاجزم خدا را
جز عجز بنده را نیست عذری در این میانه
آن به که مال خود را آری بنزد قاضی
بر وی همی سپاری آن نقد را شبانه
بازارگان مسکین شد در سرای قاضی
نقدی که داشت بر وی بسپرد محرمانه
آنگه بسوی مقصد با کاروان روان شد
خرم ز دور گردون وز گردش زمانه
چون بازگشت از حج آمد به پیش قاضی
تعظیم کرد و از صدق بوسیدش آستانه
گفتا بدو که یا شیخ در ده امانتم را
فالله یامرالناس بالعدل و الامانه
قاضی بگفتش ای مرد منکر نیم که از خلق
نزد من است امانات بسیار و بیکرانه
اما ترا بتحقیق اینک نمی شناسم
گو! کیستی؟ چه داری از مال خود نشانه؟
گفتا بدان نشانی کز من گرفتی آن زر
بردی درون صندوق هشتی بکنج خانه
گفتا دروغ و بهتان بر چون منی روا نیست
زین قصه لب فرو بند کوتاه کن فسانه
ورنه زنم بفرقت زخمی که زد بجرئت
در بطن خبت بر شیر بشربن بو عوانه
حاجی ز نزد قاضی مایوس رفت و دانست
دون همتان نبخشند بر عجز و استکانه
پیش رفیق دیرین آورد شکوه و داشت
اشک از دو دیده جاری آه از جگر زبانه
گفتا مرا بدامی افکنده ای کزین پیش
نه یاد آب دارم نه آرزوی دانه
اینک شدم چو مرغی کز زخم شست صیاد
بالم شکست و ماندم مهجور از آشیانه
این شیخ بی مروت مالم گرفت و از پی
میخواست پیکرم نیز خستن بتازیانه
یار کهن بدو گفت سود تو در خموشی است
چو نان که نفخ دل را سود است رازیانه
با کس مگوی این راز و ز او مکن تقاضا
تا از زبان مردم دور افتد این ترانه
آنگاه با امیری از چاکران سلطان
این رازک نهانی بنهاد در میانه
گفت آن امیر فردا هستم به پیش قاضی
با یار خویش برگوی کانجا شود روانه
تا من بقصد این کار بر جان وی گشایم
تیری که سالها بود پنهان در این کتانه
روز دگر شتابان آمد به پیش قاضی
گفتا که بودم امروز در بار خسروانه
شه قصد کعبه دارد زین رو بخواست مردی
با دانش و کفایت با طاعت و دیانه
تا بسپرد بدستش تاج و سریر و خاتم
هم ملک و هم رعیت هم گنج و هم خزانه
با بنده مشورت کرد گفتم بغیر قاضی
نشناسم اندرین ملک مردی چنین یگانه
بعد از دو روز دیگر شه خواندت بمحضر
بخشد سریر و افسر با ملکت زمانه
قاضی ز جای برخواست خواندش درود بیمر
با منت فراوان با شکر بیکرانه
ناگه رسید حاجی با احترام لایق
در پیشگاه قاضی خم کرد پشت و شانه
قاضی پس از تواضع گفتا امانتت را
جویا شدم ز قنبر پرسیدم از جمانه
خوردند جمله سوگند با مصحف الهی
ناگه رسید پیغام بر من ز قهرمانه
کاینسان ودیعه را پار هشتی تو در فلان شب
نزد فلانه خاتون در کیسه فلانه
چون باز جستم آن کیس دیدم بسان سدگیس
دور از فسون و تلبیس مهر تو با نشانه
سیم است و زر و گوهر در کیسه مطیر
سرخی بابره اندر سبزیش بر بطانه
اینک بگیر و پیش آر دستت که من ببوسم
بر جای آنکه کردم بر حضرتت اهانه
حق شاهد است کاین قول صدقست پای تا سر
از بنده در امانت نبود روا چنانه
حاجی گرفت و بوسید از شوق دست قاضی
گفتا دهد خدایت اقبال جاودانه
این بخششی که امروز بر چاکرت نمودی
هرگز نکرده حاتم یعنی ابوسفانه
تو خواجه ای و مولا ما بندگان عاجز
تا زنده ایم جوئیم از فضلت استعانه
روز دگر بیامد سرهنگ نزد قاضی
قاضی ز مقدم وی زد طبل شادیانه
گفتش خبر چه داری از شاه و نیت حج
سوی طواف خانه کی میشود روانه
گفتا عزیمت شه شد منصرف ازین راه
زیرا که حج روا نیست بر ذات خسروانه
گیتی بود سرائی کش استوانه شاه است
نبود روا که جنبد از جای استوانه
مقصود بنده این بود کز پیشگاه سامی
بستانم آن امانت کش برده ام ضمانه
بهتر ز حج و عمره این شد که مال حاجی
از کیسه ات کشیدم با مته و کمانه
هم بار دوست بستم هم مشت تو گشادم
زین گونه میتوان زد تیری بدو نشانه
اینک رسیده فرمان از شه که مسند خویش
بر چینی و تن آسان باشی درون خانه
از داغ شغل و منصب تا زنده ای به گیتی
بنشین و ناله سر کن چون استن حنانه
کی آید از خیانت جز ننگ دزد شاهر
کی زاید از ذرایح جز سوزش مثانه
یا مسند ریاست با دستگاه سرقت
برداشتن بیکدست نتوان دو هندوانه
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر داستان تاجری از خراسان را روایت میکند که به همراه کاروانی به قصد زیارت خانه خدا به بغداد میرود. در بغداد، او امانتی را به قاضی میسپارد و به سفر خود ادامه میدهد. پس از بازگشت، وقتی به دنبال امانت خود میگردد، قاضی او را نمیشناسد و در ابتدا از بازگرداندن امانت خود سر باز میزند. تاجر از قاضی ناامید میشود و شکایتهای خود را با دوستانش در میان میگذارد.
دوست او به او توصیه میکند که سکوت کند و راز خود را فاش نکند. سپس دوستی دیگر، که مقام بالایی دارد، به قاضی خبر میدهد که امانت تاجر در واقع موجود است و سپس قاضی پس از تحقیق متوجه حقیقت میشود و امانت را به تاجر برمیگرداند.
در نهایت، قاضی به خاطر نیکوکاری و راستگویی مورد تحسین قرار میگیرد و تاجر از فضل و احسان او بسیار شادمان است. داستان به نوعی نیکوکاری و امانتداری را به تصویر میکشد و از اهمیت صداقت در میان مردم خبر میدهد.
هوش مصنوعی: میگویند تاجری از خراسان به همراه کاروانی به سمت بغداد به راه افتاد تا خانهای را طواف کند.
هوش مصنوعی: زمانی که کاروان به شهر بغداد وارد شد، در آن منطقه زیبا، یاری بینظیر و دلنشینی وجود داشت.
هوش مصنوعی: او را از جانش پذیرفتند و به خانه خود بردند. دوستانش از هر طرف به سراغ او آمدند.
هوش مصنوعی: در روز وداع، مهمان به میزبانش گفت: من یک مال و ثروتی را به تو میسپارم، به عنوان یادگاری و نشانهای از دوستی.
هوش مصنوعی: این میزبان وقتی این حرف را شنید، فهمید که من نه پولی دارم و نه چیزی برای نگهداری آن.
هوش مصنوعی: من از پس نگهداری خود برنمیآیم و تنها میتوانم به خدا پناه ببرم، و در این میان هیچ عذری جز ناتوانی خودم وجود ندارد.
هوش مصنوعی: بهتر است که داراییات را به قاضی تحویل بدهی تا او آن را به درستی مدیریت کند، نه اینکه در خفا و به دور از چشم دیگران آن را به کسی بسپاری.
هوش مصنوعی: بازارگر بیپناه در خانه قاضی، پولی که داشت را به طور پنهانی به او سپرد.
هوش مصنوعی: سپس با خوشحالی و شادابی به سوی هدفش حرکت کرد، دور از ناملایمات زندگی و چرخش روزگار.
هوش مصنوعی: وقتی که از سفر حج برگشت، به پیش قاضی رفت و به احترام او تعظیم کرد و با صداقت، آستانهاش را بوسید.
هوش مصنوعی: به او گفت: ای شیخ، در این روستا امانتم را به خدا بسپار؛ چون خداوند مردم را به عدل و امانتداری فرمان داده است.
هوش مصنوعی: قاضی به او گفت: ای مرد، من نمیتوانم منکر شوم که از مردم، امانات زیادی به دست من است و این امانات بیپایان و فراوان هستند.
هوش مصنوعی: اما من حقیقتاً تو را نمیشناسم. بگو! کیستی؟ چه نشانهای از ثروت خود داری؟
هوش مصنوعی: او گفت: آن نشانهای را که از من گرفتی، آن طلا را درون صندوقی گذاشتی که در گوشه خانه است.
هوش مصنوعی: او گفت: دروغ و تهمت به کسی مانند من جایز نیست. بنابراین، از این داستان سکوت کن و داستان را کوتاه کن.
هوش مصنوعی: اگر جدایی تو را معذب نکند، من نیز میتوانم زخم و داغی به تو بزنم که در دل هر شجاعی جا دارد و میتواند بر شیر نیز تاثیر بگذارد.
هوش مصنوعی: حاجی از نزد قاضی ناامید بیرون رفت و فهمید که هیچکس به خاطر ناتوانی و کمکاریاش او را نمیبخشد.
هوش مصنوعی: دوست قدیمیاش را به حضور طلبید و از مشکلاتش شکایت کرد، آنقدر احساساتی شد که اشک از چشمانش سرازیر شد و دلش به درد آمد.
هوش مصنوعی: او گفت که تو مرا در دام گرفتار کردهای، بهطوری که تا کنون نه یادآور آب هستم و نه آرزوی دانه دارم.
هوش مصنوعی: حالا به حالتی افتادهام مانند پرندهای که به خاطر زخم دست صیاد، بالهایش شکسته است و به همین خاطر از لانه و آشیانهاش دور ماندهام.
هوش مصنوعی: این روحانی بیرحم، مال من را گرفت و بعد از آن خواهان این است که بدن خستهام را نیز به ضربهای مورد آزار قرار دهد.
هوش مصنوعی: دوست قدیمی به او گفت: سود تو در سکوت است، مانند نانی که برای دل ناراحت مفید است.
هوش مصنوعی: این راز را با کسی در میان نگذار و از او چیزی نخواه، تا این آهنگ از زبان مردم دور بماند.
هوش مصنوعی: سپس با یکی از فرماندهان وفادار سلطنت، این راز مخفی را درمیان گذاشت.
هوش مصنوعی: امیر گفت که فردا با همراه خود به نزد قاضی میروم و از او میخواهم تا به آنجا بیاید.
هوش مصنوعی: من برای انجام این کار، حاضرم به قلب او زخم عمیقی بزنم؛ زخمتی که سالها در دل این راز پنهان بوده است.
هوش مصنوعی: روزی دیگر، با عجله به سمت قاضی رفتم و گفتم: امروز در دربار پادشاه حضور داشتم.
هوش مصنوعی: سلطان به سفر کعبه میرود و از مردی عالم و باتجربه و متعهد و دیانتدار یاری میطلبد.
هوش مصنوعی: به او تاج و تخت و انگشتر را بسپارید، او صاحب اراضی و رعیت، و همچنین خزانه و گنجینه است.
هوش مصنوعی: شخصی با من مشورت کرد و من به او گفتم که در این سرزمین، جز قاضی، کسی را نمیشناسم که به تنهایی مانند او باشد.
هوش مصنوعی: پس از دو روز دیگر، تو را به محضر سلطان دعوت میکنند، که دربارهٔ تاج و تخت و حاکمیت در زمانه سخن بگوید.
هوش مصنوعی: قاضی از جای خود بلند شد و با احترام و سلام به او روی آورد و با سپاسگزاری فراوان او را مورد تحسین قرار داد.
هوش مصنوعی: ناگهان حاجی با احترام و عظمت به حضور قاضی آمد و برای او احترام گذاشت و کمر و شانهاش را خم کرد.
هوش مصنوعی: قاضی با احترام و فروتنی گفت: من درباره امانت تو سؤال کردم و از قنبر در مورد جمانه پرسیدم.
هوش مصنوعی: همه به سوگندهایی که با کتاب الهی خوردند، پاسخ دادند و ناگهان پیامی از جانب قهرمانان به من رسید.
هوش مصنوعی: این جمله به معنای این است که شما یک امانت را در یک شب مشخص به شخص خاصی در جایی خاص سپردهاید.
هوش مصنوعی: وقتی دوباره آن چنگ را جستجو کردم، دیدم که مانند یک نرگس است، دور از فریب و نیرنگ. نشانه مهر تو بر آن دیده میشود.
هوش مصنوعی: در کیسهای از طلا و جواهراتی از نقره، رنگ سرخ و سبز زیبا و درخشان وجود دارد که شبیه به یکی از مرغهاست.
هوش مصنوعی: حالا دستت را نزدیک بیاور تا من آنجا را ببوسم که به خاطر تو بیاحترامی کردم.
هوش مصنوعی: حقیقت این است که من در تمام وجودم به این قول پایبندم که از امانت نخواهم گذشت و این کار نادرست است.
هوش مصنوعی: حاجی به خاطر شادی و شکرگذاری، دست قاضی را گرفت و بوسید و گفت: امیدوارم خداوند همیشه بر تو خوشبختی نازل کند.
هوش مصنوعی: بخششی که امروز به من کردی، هیچگاه حاتم طایی، که به سخاوت مشهور است، انجام نداده بود.
هوش مصنوعی: تو بزرگ و آقا هستی و ما بندگان ناتوان هستیم. تا زمانی که زندهایم از لطف و فضل تو کمک میخواهیم.
هوش مصنوعی: روز دیگر، سرهنگ به ملاقات قاضی آمد و قاضی به خاطر حضور او، عید و شادی را جشن گرفت.
هوش مصنوعی: سؤال کرد که از اوضاع شاه چه خبر داری و کی قصد سفر به سمت خانه خدا برای طواف را داری؟
هوش مصنوعی: او گفت سفر کردن به سمت پادشاه ممکن نیست، زیرا رفتن به حج بر کسانی که در مقام پادشاهی هستند، مناسب نیست.
هوش مصنوعی: دنیا همچون یک سرا است که ستونی در آن است. این ستون نماد پادشاهی است و ناپسند است که از جایش حرکت کند.
هوش مصنوعی: من هدفم این بود که از حضور بزرگی امانتی را که گرفتهام، پس بگیرم.
هوش مصنوعی: بهتر از انجام مناسک حج و عمره این است که من با مهارت و دقت از جیب حاجی پولی برداشتم.
هوش مصنوعی: من هم بار دوستی را به دوش کشیدم و هم مشت تو را باز کردم. به این طریق میتوان تیری را به سوی هدف نشانه رفت.
هوش مصنوعی: الان فرمانی از شاه رسیده که باید تخت سلطنت خود را بسازی و در آرامش و راحتی در خانه بمانی.
هوش مصنوعی: تا زمانی که در این دنیا هستی، به خاطر فشارها و دغدغههای شغلی و مسئولیتها، بنشین و درد و دل کن، مانند استن حنانه که در عذاب است.
هوش مصنوعی: کیفر خیانت همیشه ننگ و عیب به همراه دارد و از داراییهای به دست آمده به روش نادرست، فقط درد و رنج نصیب آدمی میشود.
هوش مصنوعی: این بیت به این معنی است که نمیتوان همزمان دو کار بزرگ و مهم را به خوبی انجام داد. مانند این است که نمیتوان با یک دست هم ریاست را به عهده گرفت و هم در کارهای دیگر دخالت کرد. در واقع، انجام همزمان دو کار مهم امکانپذیر نیست و فرد باید انتخاب کند که کدامیک را بر عهده گیرد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
در صومعه نگنجد، رند شرابخانه
عنقا چگونه گنجد در کنج آشیانه؟
ساقی، به یک کرشمه بشکن هزار توبه
بستان مرا ز من باز زان چشم جاودانه
تا وارهم ز هستی وز ننگ خودپرستی
[...]
دیدم نگار خود را میگشت گرد خانه
برداشته ربابی میزد یکی ترانه
با زخمه چو آتش میزد ترانه خوش
مست و خراب و دلکش از باده مغانه
در پرده عراقی میزد به نام ساقی
[...]
میبرزند ز مشرق شمع فلک زبانه
ای ساقی صبوحی درده می شبانه
عقلم بدزد لختی چند اختیار دانش
هوشم ببر زمانی تا کی غم زمانه
گر سنگ فتنه بارد فرق منش سپر کن
[...]
شمع فلک برآید با آتشین زبانه
ساقی نامسلمان درده می مغانه
کشتی من روان کن مانا کرانه یابم
دریای غم ندارد چون هیچ جا کرانه
چون توبه ام شکستی گر نیست وجه باده
[...]
مرآت دل شکستی، ای گنج جاودانه
جان را وحید کردی آخر بهر بهانه
شب بود قوت ما، روزست قدرت ما
ما مست جام عشقیم، از باده شبانه
رحمی کن،ای طبیبم، ای دلبر حبیبم
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.