گنجور

 
اثیر اخسیکتی

اگر چو قوس قزح جمله تن، دهان دارم

وگر چو چشمهٔ خورشید صد زبان دارم

وگر، چو جان سخن‌پیشه معانی بین

فراز کنگرهٔ عرش آشیان دارم

وگر، چو طوطی فردوس و طوبی فلکم

که صحن گلشن روح‌القدس مکان دارم

هزار زخمه چو این، بر یکی نوا بندم

هزار خامه چو آن، در یکی بنان دارم

وگر، دماغ سپهرم که بر دریچه غیب

ز نفس منهی و ز عقل دیده‌بان دارم

وگر، ضمیر جهانم که در معادن ذهن

به مهر عصمت، صد کنج شایگان دارم

وگر، چو نکبا بر چرخ نردبان سازم

وگر، چو نکهت آفاق زیر ران دارم

وگر، ز عالم بینش من آن ملک نفسم

که در محوطه اقطاع صد جهان دارم

وگر، چو سحبان لفظی پر از نکت رانم

وگر، چو حسّان طبعی پر از بیان دارم

چو ذکر صیت کرم‌های نجم دین گویم

به جان او که اگر قوت و توان دارم

چو عاجزم، چه کنم زیر پایش افشانم

وگر، به ضرب مثل صدهزار جان دارم

به صدر او چو نیابم کجا روم که ز دهر

پناهگاه همان عالی آستان دارم

چو بلبلی کنمش در بهار آینده

چو عزم باغ جناب خدایگان دارم

زمین خدیو قزل ارسلان که خدمت او

به یادگار شه ماضی ارسلان دارم

بسا سخن که ز احسان و برد خشنودی

برای فردا، امروز، من نهان دارم

نگویمش که به مهمان‌سرای زنگان در

چه تازه‌روی لطف‌پیشه میزبان دارم

ز ناوک نکبات آمنم، که بر تن و جان

ز حرز همت او جوشن امان دارم

جهان بگیرم و بر نام او کنم خطبه

کجا به طبع و زبان خنجر و سنان دارم

ز برگ زندگیم هیچ در نمی‌یابد

که بر بساط ویم، آب هست و نان دارم

اگر ماثر اخبار برمکان رانند

من از مآثر خیرات او نشان دارم

وگر عطیت در بادبان و حسب نهند

من از عطیت او حسب و بادبان دارم

تعرضی مرسان ای زمانه عرض ورا

که گر ز او دگری هست، من همان دارم

گزند عالم پیر از بقاش دورف که من

همه امید به اقبال آن جوان دارم