گرچه در آینه ممکن نبود جان دیدن
صورت جان ز چه در روی تو نتوان دیدن
من کنم گریه و او خنده کند حاجت نیست
روز باران به چمن رفتن و بستان دیدن
زلف بردار ز رخساره که نیکو نبود
کفر را این همه هم صحبت ایمان دیدن
دیده را غرقه به خون گر نکنم پس چکنم
او مرا دید پریشان ز پریشان دیدن
هرکه در خواب سر زلف پریشان تو دید
سیر هرگز نشد از خواب پریشان دیدن
رخت آسان نتوان دید که آسان نبود
چشم را چشمه خورشید درخشان دیدن