ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

گرچه در آینه ممکن نبود جان دیدن

صورت جان ز چه در روی تو نتوان دیدن

من کنم گریه و او خنده کند حاجت نیست

روز باران به چمن رفتن و بستان دیدن

زلف بردار ز رخساره که نیکو نبود

کفر را این همه هم صحبت ایمان دیدن

دیده را غرقه به خون گر نکنم پس چکنم

او مرا دید پریشان ز پریشان دیدن

هرکه در خواب سر زلف پریشان تو دید

سیر هرگز نشد از خواب پریشان دیدن

رخت آسان نتوان دید که آسان نبود

چشم را چشمه خورشید درخشان دیدن