گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

به افسون بخت من چین از جبین یار نگشاید

بلی از هر نسیمی گل درین گلزار نگشاید

چنان بگرفته در آغوش چشمم نقش رخسارش

که از یکدیگر او را مژده دیدار نگشاید

همین فرق است از منصور تا من که آن چنان خوارم

که بهر سوختن هم کس مرا از دار نگشاید

زمن هر ذره خواهان غم و ترسم که چون جایی

هجوم مشتری شد کاروانی بار نگشاید

هوسناکان وصال دوست می جویند عاشق را

سرت گردم، گره بر کار زن تا کار نگشاید