گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

در سینه ای که عشق درآمد هوس نماند

در وادی یی که آتشی افتاد خس نماند

در سینه بود با تو نفس رشک داشتم

چندان کشیدم آه که دیگر نفس نماند

از هر طرف که می نگرم در مقابلی

زان چون گذشتم از تو نگه باز پس نماند

دردا که از نگاه تو هرکس که بود سوخت

فرقی میان عاشق و صاحب هوس نماند

تا دل نمرد چاک نزد یار سینه‌ام

اکنون قفس شکست که مرغ قفس نماند