گنجور

 
فیاض لاهیجی

به دلم تیرنگاهی ز تو غافل نرسید

سر نیشی به رگ آبلة دل نرسید

ره سودای سر زلف تو بی‌پایانست

هیچ اندیشه درین راه به منزل نرسید

کِشتة طالع ما را چه خطر پیش آمد

که برون کرد سر از خاک و به حاصل نرسید!

بحر عشق است و در او موج خطر بسیارست

کس درین لجّه به جز موج به ساحل نرسید

موجة خون شهیدان ز سر چرخ گذشت

این قدر بود که بر دامن قاتل نرسید

دست و تیغ تو ز بس وقف تماشایی بود

نوبت فرصت نظّاره به بسمل نرسید

بر غلط بخشیت ای چرخ همین نکته بس است

که عطاهای تو یک بار به قابل نرسید

این کهن جامة دنیا که طرازش ز فناست

تا که دیوانه نیفکند به عاقل نرسید

ورق خاطر فیّاض غلط در غلط است

نظر مرد برین صفحة باطل نرسید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode