گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

گذشت آن که روی لاله خیمه بر گلزار

شکوفه بر فلک افکند از طرب دستار

گذشت آن که چنان گرم بود مجمر باغ

که سوختی شررش چون سپند جان هزار

رسید اینک فصلی که وقت آمدنش

ز بیم خشک کند پوست بر تن اشجار

رسید فصلی کز بیم حمله ی سرما

نخیزد از سر آتش به ضرب چون شرار

چنار دستی کز تاب وی برد به بغل

برون نیارد دیگر مگر به فصل بهار

بگو که آتش بهر چه سر به بالا کرد

اگر نخواهد زنهار از ایزد جبّار

کنون به مهر پناهنده خلق و مهر پناه

برد به سایه ی خورشید آسمان مقدار

سها ببیند در روز کور مادرزاد

بدان ضمیر منیر ار نماید استظهار

سفینه که درو مجمع معانی اوست

سفینه نیست که بحریست برد رز خار

بسی نماند که از آبداری شعرش

حباب وار شود نقطه اندر او سیار

زیمن عدلش عالم مرفه است چنان

که لاله زین پس بی داغ روید از گلزار