گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

اشک نبود این که می بارم ز روز تار من

روز اختر می شمارد چشم اختر بار من

من پریشان و پریشان دوستم بر تارکم

از پریشانی کند جاطره دستار من

بس که شب تابم ز آه گرم این ویرانه را

روز ننشیند کسی در سایه دیوار من

شور و شیرین هرچه پیش آمد ز عشق آید به بین

شوری بخت من و شیرینی گفتار من

آب و آتش را زیان دارد عجب نبود اگر

گم کند گرمی چو بیند گریه بسیار من

من چرا نالید می چندین ازین سنگین دلان

گر نبودی شیشه مانند دل دربار من

تندخویان کارها به رغم دل گاهی کنند

رحم کن چون آسمان گرم است در آزار من

قطره خون در بدن دارم نمی دانم که باز

روی من گلگون کند یا پنج های یار من

پنجه او را کند گلگون ای کاش بس بود

نعت پیغمبر برای سرخی رخسار من

پیش از آن کز نعت سازم خویشتن را سرفراز

بود عالم گیر شوم چون در شهوار من

نعت گفتم عالم عقبی گرفتم نیست لاف

گر بگویم هر دو عالم را گرفت اشعار من

عقل اول منشأ ایجاد خیرالمرسلین

خواجه ی اول محمد سید و سالار من

روز نعتش گوشه گیرم تا زنور نعت او

در ضمیر من نه بیند مدعی اسرار من

وقت آن آمد که اندازم ز شعر آبدار

میل در بنیاد او کو می کند انکار من

من سپهرم آفتاب من خیال روی دوست

داغی بی حد اشک خونین ثابت و سیار من

چشم آن دارم که جز مهر خود و اولاد خود

خط کشی بر هرچه آن ثبت است در طومار من

شعر اکذب احسنت اما زیمن نعت او

اصدق اقوال من شد احسن اشعار من