گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

ز جور دل که هیچ کس مباد چنین

سرم مباد گرم سررسید بر بالین

از آن که می دهد از اجتماع یاران باد

نمی توانم برداشت دیده از پروین

چو طفل مکتب هر صبح از سیه روزی

دهم به آمدن شاه خویشتن تسکین

گر این بود غم دوری به هر که بدخواهی

برو به دوری احباب کن برو نفرین

ور آن که باید زین گونه زیست بی یاران

به زندگانی یاران که مرگ بهتر ازین

اگر یکی نبود شام مرگ و شام فراق

پس از برای چه از خشت می کنم بالین

دل جهان مگر از من گرفت ورنه چرا

همیشه با من بیهوده خشم ورزد و کین

عجب مدار گر از من و دل جهان گیرد

کز اشک و آهم برگشت آسمان و زمین

نبرد تلخی زهر فراق از جانم

شکایت غم هجران مکر من مسکین

ز سر قصیده به سوی گریزگاه روم

کنم زنام خداوند کام جان شیرین

سپهر قدر زمین حلم میرزا نوری

که برده مایه دانش به اوج علیین

ضمیر فهم و زبان دان و آفتاب ضمیر

سخن شناس و سبک روح و مشتری تمکین

اگر به عرصه شطرنج بگذرد رایش

پیاده وار نهد رخ به راستی فرزین

زدر لفظش سین سخن توانگر شد

بدان مثابه کزو مایه وام خواهد شین

چو او بدیهه نویسد ضریر خامه او

کند خطاب به گردون که خیز و در برچین

زاهل خطه شیراز آن چنان ممتاز

که از فصول بهار از شهور فروردین

اگر به قدرش نازد فلک روا باشد

بلی همیشه بود نازش مکان به مکین

حکیم راه به قدر بلند او نبرد

زمن اقامت برهان زسامعان تحسین

اگر زقدرتش اگه بدی کجا گفتی

که نیست چیزی بالای آسمان برین

خدایگانا تا دامنت ز دستم رفت

ز اضطراب ندانم یسار را از یمین

مرا که عاصی تقصیر خدمتم چون شد

ز وصل خط تو حاصل وصال حورالعین

نوشته ی که به من خویش را بنویس

نوشتنی نبود حال من بیا و به بین

بیا بیا که زبس خون گریستم ز فراق

چو نکته های تو گشتند اختران رنگین

من از فراق تو کان دیگرم نصیب مباد

اگر نکرده ام از خون دیده خاک عجین

زتنگ عیشی ترسیده ام که بی تو فلک

برات رزقم بر خون نوشته همچو جنین

شب سیاه شدی روز من ز درد فراق

گه جدایی یاران و دوستان امین

غم فراق تو برعکس دردهای دگر

شب سیاه مرا کرد روز باز پسین

اگر بگویم غمگین نیم ز دوری تو

عجب مدار که نفس غمم کنون به غمین

اگر کناره کنی برحقی چو باز آیی

که کس نگردد با غم به اختیار قرین

به من سپهر زبیم تو دوستی میکرد

وگرنه نیست محبت سپهر را آمین

چو در رکاب نهادی به عزم رفتن، پا

به تازگی فلک سفله رفت بر سر کین

به اختیار جدا گشته ام ز همچو تویی

به اعتماد صبوری کنون بحرم همین

من از دعای تو کان واجب است بر همه کس

چو فارغ آیم بر خویشتن کنم نفرین

مرا چه کار درین شهر کز تو وامانم

گرم نه بخت بر این شیوه ها کند تلقین

چرا همیشه چو انگشترت نبوسم دست

منی که خانه به دوش زمانه ام چو نگین

مرا برتو فرستادن این چنین مدحی

چنان بود که فرستی گلستان نسرین

اگرچه در ثمین است شعر من، لیکن

چه قدر دارد در پیش بحر در ثمین

مدیح ذات تو هم کار طبع عالی توست

بدیهه های تو کوتا من آن کنم تضمین

نهاد پاک تو در خاک طینت آدم

نهاده بود ز روز ازل سپهر دفین

اگر نخوردی از بخل تیشه هرگز کان

وگر نداشتی از موج روی دریاچین

کنون که قحط کرم شد تو را برون آورد

بلی دفین بود از بهر روزهای چنین

به بحر و کان دل و دست تو کزدمی نسبت

ایا به جیب دلت بحر و کان دو خاک نشین

به مشک خط تو تشبیه چون کنم نافه

که در میانه ایشان تفاوتی یست مبین

زمشک خامه ی تو پر شود دماغ خرد

بپوست آر و در مغز بوی نافه چین

تویی فرید زمانه زردان مثلث

زمین سترون گردید و آسمان عنین

سپهر پیر که برحسب گفته ی حکما

پدر بود همه را خواه شاد و خواه حزین

چو شعر تضمین فرزند عاریت داند

به جز تو هرکه بود زاده شهور و سنین

همیشه تا که امنیان عالم یاری

به خاک پای امنیان خود خورند ثمین

به خاک پای تو سوگند آسمان بادا

تو هرکجا که نهی پای او نهاده جبین

همیشه تا که روانی یست بر عقول فنا

بقای عمر تو بادا تو هم بگو آمین