گنجور

 
صائب تبریزی

چون زند موج حلاوت کلک شکر بار من

پسته خندان شود لب بسته از گفتار من

دامن فکر من است از دامن گل پاکتر

چشم شبنم می پرد در حسرت گلزار من

چون صدف دریادلان را باز می ماند دهن

گوهرافشانی کند چون کلک گوهربار من

در پس آیینه از خجلت نهان گردیده اند

طوطیان در روزگار کلک شکر بار من

عالمی بیدار شد از ناله ام، گویا شده است

مشرق صبح قیامت رخنه منقار من

سرو و شمشاد و صنوبر پایکوبان می شوند

هر که خواند در چمن یک مصرع از افکار من

حلقه بیرون در کرده است خلط و زلف را

بر بیاض گردن سیمین بران اشعار من

شیشه گردون خطر دارد ز زور باده ام

کیست تا بر لب گذارد ساغر سرشار من؟

سینه افسرده گلشن در ایام خزان

می زند جوش بهار از گرمی گفتار من

هر رگ سنگی شود انگشت زنهار دگر

کوه را گر دل فشارد ناله های زار من

همچو کوه قاف در موج پری پنهان شده است

بیستون عشق از فرهاد شیرین کار من

دست گلچین غنچه از جوش بهاران می شود

ورنه چوب منع را ره نیست در گلزار من

مزد کار من ز ذوق کار من آماده است

کارفرما فارغ است از اهتمام کار من

رشته موج سراب از جوش گوهر بگسلد

آستین چون برفشاند ابر گوهربار من

بحر نتواند نفس دیگر ز جزر و مد کشید

گر چنین بر خود ببالد گوهر شهوار من

بر دل آزاده خود بار خود را بسته ام

نیست دوش هیچ کس چو سرو زیر بار من

چون نفس در دل نگردد عندلیبان را گره؟

غنچه می خسبد نسیم صبح در گلزار من

از پشیمانی لب خود را به دندان می گزد

هر که اندازد ز نادانی گره در کار من

روی در آیینه زانوی خود آورده ام

نیست چون طوطی وبال دیگران زنگار من

جلوه دست حمایت می کند ز آهستگی

بر سر موران ره، پای سبکرفتار من

درد بر من صائب از درمان گواراتر شده است

دست از دست مسیحا می کشد بیمار من

 
 
 
کمال‌الدین اسماعیل

مجلس سامیّ مجد الدّینی ای کان هنر

چونی از رنج و صداع و زحمت بسیار من

چون ز من هرگز ندید آزار طبع نازکت

بی سبب شاید که جوید طبع تو ازار من؟

تو به دفع کار من مشغول و من فارغ که خود

[...]

مولانا

هر چه آن سرخوش کند بویی بود از یار من

هر چه دل واله کند آن پرتو دلدار من

خاک را و خاکیان را این همه جوشش ز چیست

ریخت بر روی زمین یک جرعه از خمار من

هر که را افسرده دیدی عاشق کار خود است

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
اوحدی

چون مرا غمناک بیند شاد گردد یار من

زان سبب شادی نمی‌گردد به گرد کار من

اشک چشمم سر دل یک یک به رخ‌ها بر نبشت

گوییا با اشک بیرون می‌رود اسرار من

رخت ازین شهرم به صحرا برد می‌باید که شب

[...]

محتشم کاشانی

بت پرستی را شعار خود کنم تا یار من

از خدای خود نترسد چون کند آزار من

سر ز تقوی پا ز مسجد دست از طاعت کشم

تا شود آن نامسلمان راضی از اطوار من

کوشم اندر معصیت چندان که گردم کشتنی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از محتشم کاشانی
صائب تبریزی

نست چون مژگان بلند و پست در گفتار من

تیر یک ترکش ز همواری بود افکار من

پیش من طوطی ز خجلت سبز نتواند شدن

گوشها را تنگ شکر می کند گفتار من

اشک نیسان را که در چشم صدف گرداند آب

[...]

مشاهدهٔ ۷ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه