گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

زبس که ریختم از دیده خون دل بیرون

کنون برونم از خون پرست همچو درون

گرم برون چو درون پر زخون بود شاید

که عاشقان را یکسان بود درون و برون

حدیث از لب من بوی خون دل گیرد

از آن که دایم خون میخورم من از محزون

زبس که ریختم از دست هجر بر سر خاک

زبس که ساختم از دیدگان روان جیحون

گهی غریق درآبم گهی نهان در خاک

بسان لؤلوی شهوار و گوهر مکنون

اگر به یک کف آبم فلک گرفتی دست

پس از برای چه رخساره شستمی از خون

برای جامه و نان تا بچید بوسه زنم

بسان جامه ونان دست و پای مشتی دون

به سست پوشش من داغ های رنگارنگ

به سست روزی من دردهای گوناگون

چو من به ماتم ارباب علم جامه خویش

سیه کنم که سیه باد جامه گردون

زمن که کاش نباشم جزین که موزونم

چه جرم دید، ندانم سپهر ناموزون

فلک چه خواهد کز ماتمم برون آرد

لباس را کند از اشک در برم گلگون

دلا خموش مده جرم خویش را نسبت

گهی به چرخ خمیده گهی به بخت نگون

فلک چو ما را مرا زان گزد که من بر خویش

ز مدح شاه شهیدان نمی دمم افسون

شهی که هر سحر از شرم رای انور او

گرفته پنجه ی خورشید دامن گردون

اگر اشاره نماید به خط ابیض صبح

قدر به نبندد دست تصرف گردون

وگر اراده نمایی قضا در آویزد

محیط مهر فلک را زدرگه تونگون

به وقت صبح چو در بحر فکر غوطه خورم

زیمن مدح تو که اندیشه را بود میمون

چنان که بهر طوافت ملک زعرش آمد

به طوف خاطرم آید ز آسمان مضمون

ضمیر من که سیه تر زچاه بیژن بود

به آفتاب عطا میکند ضیا اکنون

مرا چه باک ز تاریکی لحد، دیگر

که با ضمیری زین گونه می شوم مدفون

به اختیار جدا نیستم ز خاک درت

که داردم فلک دون به دست غم مرهون

همین توقع دارم که همچو خاک درت

گذر کند ز سرشک روان من جیحون

به پارهای دل خون فشان من نگری

که رقعه هاست با خلاص دوستی مشحون