گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

گرفتم آینه تا بنگرم حقیقت حال

ز ضعف خویش نبینم در آینه تمثال

همیشه گریم و هیچش سبب نمیدانم

بسان طفلی که آتش گرفته در چنگال

زجور چرخ نه اکنون خمیده ام که نخست

خمیده قامت زایند مادرم چو هلال

شکسته بالم از خلق از آن کناره کنم

کناره گیر مرغی که بشکنندش بال

به هیچ سو ننهادم قدم که روز سیاه

مرا نیامد مانند سایه از دنبال

جهان به نوعی در چشم من شده تاری

که روز و شب را بینم همین به یک تمثال

زبس که سر به گریبان کشیده آه زدم

تنور تافته گردید بر تنم سربار

به خون ناب شود اندرو چو آب کنند

از آن سپس که زخاکم کند زمانه سفال

اگر دو گام روم بیست جای بنشینم

بسان پیران با آن که بیست دارم سال

بدین طریق سراسیمه داردم گردون

که می ندانم چون کودکان یمین ز شمال

کنون که لذت خونابه جگر دیدم

اگر بسوزم لب تر نمی کنم به زلال

قدم نیارم بیرون نهاد از خانه

زبس که برد رو بامم هجوم کرده کلال

بدان صفت که نیارد برون شد زایر

ز کثرت ملک از روضه ی سپهر جلال

امام ثالث کالبته ثانی او بودی

اگر محال نبودی دو ایزد متعال

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode