گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

ای زخط بگرفته خورشید رخت در بر هلال

جز تو کس را نیست خورشید از گل ار عنبر هلال

تا خطت سر بر نزد رخساره ات را کس ندید

کس نه بیند عید را هرگز مقدم بر هلال

هرکه آن خط سیه برطرف رویت دید گفت

راست بودست اینکه می برداست نور از خور هلال

گرنه خط عنبرینت برده دل از دست او

از شفق به هر چه دارد نعل در آذر هلال

عکس خط خویش را در چشم پرخونم نگر

گر ندیدی در شفق ایماه سیمین بر هلال

شیشه افلاک بشکستی ز سنگ حادثات

گرنه بگرفتی به طاق ابرویت ساغر هلال

لب نیست از خنده تا کردم و بدان خط نسبتش

ظاهراً کردست از من این سخن باور هلال

این که می ماند به خط مشک رنگ یار من

زان کند باور که مغزش نیست اندر سر هلال

پرتوی از روی تو یارای مخدوم ار نزد

از چه رو از پرتو خورشید پیچد سر هلال

آن جوانمردی که هنگام سخایش خم گرفت

هم ز بار سیم چرخ و هم و ز بار زر هلال