گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

ز روزگار ندیدم دمی فراغت بال

بیار ساقی جامی زباده مالامال

از آن میی که اگر دلشکستگان تاکش

درون دل گذرانند لب زند تبخال

از آن میی که به گاه نوشتن نامش

مکد سر قلم خویش کاتب اعمال

ز شاخسارش هشیار برنخیرد مرغ

اگر بریزی زو قطره ی به پای نهال

میی که مرگ نمی بود اگر خدای جهان

به جای روحش می داد جای در صلصال

میی که گر بچکد قطره از وبراض

هلال وار شود بدر را خسوف محال

میی چنان که اگر بهره یابد از بویش

حکایت از دم عیسی کند نسیم شمال

میی به رنگ و به بوخانه سوز لاله و گل

چو عشق دشمن عقل و چو علم منکر مال

چو گل زخنده نیامد لب پیاله بهم

از آن زمان که ازین می چشید یک مثقال

میی که کرده خدای جهانیان بر ما

چو خون دشمن سلطان شرق و غرب حلال

سپهر رتبه امامی که چرخ ارزق پوش

چو صوفیان همه بر یاد او نماید حال