سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۶
اگر دریا ز اشکم دم زند، آشوب میخواهد
وگر آتش کند دعوی به آهم، چوب میخواهد!
نمیخواهم که از راز من او هم باخبر گردد
چو عشق اینجا رسد، کی قاصد و مکتوب میخواهد
ز روی دل بود نقشی که بر آیینهٔ جان است
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۷
کسی را در فغان ناله چون محبوب میخواهد
اگر خاموش گردد، همچو آتش چوب میخواهد
دماغ آشفته بسیارند در کنعان شوق، اما
نسیم پیرهن میگردد و یعقوب میخواهد
ز بس در هر دیاری یار دور افتادهای دارم
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۰
فلک انجام کاروبار ما داند چه خواهد شد
اگر دانه نداند، آسیا داند چه خواهد شد
خزانی هست در دنبال هر فصل بهاری را
درین گلشن همین برگ حنا داند چه خواهد شد
دلم را جز پریشانی نصیبی نیست در عالم
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۹
فلک دایم به قصد مردم وارسته میگردد
چو صیادی که در دنبال صید خسته میگردد
درین گلشن مرا بر سادهلوحی خنده میآید
که دارد مشت خاری وز پی گلدسته میگردد
ز بیتابی سوی مقصود نتواند کسی ره برد
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۴
غبار خط نوخیزت ز سوی مشک میآید
نسیم کوچهٔ زلفت ز روی مشک میآید
عرق نوعی معطر میچکد از حلقهٔ زلفت
که پنداری مگر از شستوشوی مشک میآید
به یاد خط و خال او ز دل بیرون رود هوشم
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۵
فغان کز دِیْر، زاهد سبحه را بگسسته میآرد
ز کوی میفروشان توبه را بشکسته میآرد
غمخانه چرا داری که گر غارتگرت عشق است
ترا با خانه چون مرغ قفس، در بسته میآرد
برای سود و سودا رو به آتشخانهٔ دل کن
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۴
ز مرگم گر غبار غم که در دل بود، برخیزد
چو شمع کشته از لوح مزارم دود برخیزد
ز شوق او پس از مردن به خاک آرام می گیرم
که رهرو چون ز رنج ره دمی آسود، برخیزد
به گلخن با همه دیوانگی، آیم به تمکینی
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۶
من این دردی که دارم چارهاش آن سیمتن باشد
علاج ضعف بیماران دل، سیب ذقن باشد
چو هندو از برای سوختن عشاق میمیرند
ره دوزخ مرا دلکش تر از راه چمن باشد
به معشوق کسی هرگز ندارم ذوق آمیزش
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۹
به دل هر چیز بیند عشق آتشخو بسوزاند
ز گرمی در تن بیمار این تب، مو بسوزاند
به هندستان ز ما آیین دیگر در میان آمد
شود عاشق چو خواهد خویش را هندو بسوزاند
رود سوی چمن گر باد دامان نقاب او
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۱
چو آهم گرم گردد، دوست از دشمن نمیداند
که آتش تند چون شد، آب از روغن نمیداند
ز شوق او دماغ پیر کنعان سوخت، پنداری
ره بیتالحزن را بوی پیراهن نمیداند
شکایت میکنند از باغبان، از گل نمینالند
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۷
اسیر عشق از کف ساغر خوناب نگذارد
بمیرد تشنه و چون موج لب بر آب نگذارد
بتی شد رهزن دینم که چون در ترکتاز آید
به کعبه غارت ابروی او محراب نگذارد
به تقریبی برآمد هرکه در هندوستان افتاد
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۹
نه جا در باغ و بستانی، نه ره در گلشنی دارند
بنازم خرقه پوشان را که پرگل دامنی دارند
به درد عشق غمخواری ندارم، خرم آن جمعی
که گر خاری رود در پای ایشان، سوزنی دارند
ز مرغ و مور سرگردان تر و عاجزترم در عشق
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۵
کسی کو تا ز کار اهل همت سر برون آرد
برد سر در کلاه فقر و از افسر برون آرد
فلک می گیرد آخر هرچه می بخشد، عجب نبود
که موج آب را چون رشته از گوهر برون آرد
به زر دفع حوادث می توان کردن درین گلشن
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۴
ز بالین همنشینم هر نفس غمناک برخیزد
نشیند غنچه و چون گل گریبان چاک برخیزد
پریشانی به خاک هرکس از روز ازل آمیخت
به محشر هم پریشان چون غبار از خاک برخیزد
به داغ رشک آن افتاده، همچون لاله می سوزم
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۲
به یاد زلفت از هر سینه بوی مشک میآید
ز خاک کشتهٔ دیرینه بوی مشک میآید
خیال زلف او را در دلم هرگه گذار افتد
چو گل از زخمهای سینه بوی مشک میآید
به جوش آرد ز بس شوق می گلرنگ خونم را
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۴
قدم هرکس به راه او نهد منزل نمیخواهد
به این بحر آنکه گردد آشنا، ساحل نمیخواهد
ازان چون مرغ بسمل میتپم در خاک و خون دایم
که بعد از مرگ هم آسودهام قاتل نمیخواهد
قبول خاطر ای همدم به دست کس نمیباشد
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۷
غبار غم ز ابر نوبهاری در جهان گم شد
قدح را بر زمین مگذار ساقی کآسمان گم شد
در آن زلف از ضعیفی می دهد آهم نشان از دل
که سوزن می شود پیدا چو شب با ریسمان گم شد
علاج داغ دل کردیم اما درد پنهان را
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۷
به بیپروایی ما غافلان، تقدیر میخندد
چو شیری کز کمین بر شوخی نخجیر میخندد
جوانان ناتوانیهای پیران را چه میدانند
کمان دارد ز سستی پیچ و تاب و تیر میخندد
تبسم چون کند آغاز، جان بخشد جهانی را
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۲
چو در غمخانهٔ ما آید آن دلبر نمیماند
اگر ماند شبی ماند، شب دیگر نمیماند
هوای گلخن از گلشن موافقتر بود ما را
که آتش زنده جز در زیر خاکستر نمیماند
جهان کی میگذارد رونقی در کار ما باشد
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۱
در آزار دلم طفلی که از گردون سبق دارد
ز شرم کشتنم شمشیرش از جوهر عرق دارد
ز بس افروخت از تاب می گلرنگ، پنداری
ز عکس چهره ی او صبح آیینه شفق دارد
دم سرد ترا زاهد در اینجا نیست تأثیری
[...]