بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸
حسابی نیست با وحشت جنون کامل ما را
مگر لیلی به دوش جلوه بندد محمل ما را
محبت بسکه بود از جلوهمشتاقان این محفل
به تعمیر نگه چون شمع برد آب و گل ما را
ندارد گردن تسلیم بیش از سایهٔ مویی
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰
محبت بس که پر کرد از وفا جان و تن ما را
کند یوسف صدا گر بو کنی پیراهن ما را
چو صحرا مشرب ما ننگ وحشت برنمیتابد
نگه دارد خدا از تنگی چین دامن ما را
چنان مطلقعنانتاز است شمع ما از این محفل
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵
درین وادی چسان آرام باشد کاروانها را
که همدوشیست با ریگ روان سنگ نشانها را
چه دل بندد دل آگاه بر معمورهٔ امکان
که فرصت گردش چشمیست دور آسمانها را
ز موج بحر کمسامانی عالم تماشا کن
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶
شرر تمهید سازد مطلب ما داستانها را
دهد پرواز بسمل مدعای ما بیانها را
به جرم ما و من دوریم از سرمنزل مقصد
جرس اینجا بیابان مرگ دارد کاروانها را
کدورت چیدهای جدی نما تا بینفس گردی
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶
نمیدزدد کس از لذات کاهشآفرین خود را
فرو خوردهست شمع اینجا به ذوق انگبین خود را
به لبیک حرم ناقوس دِیر آهنگها دارد
در این محفل طرف دیدهست شک هم با یقین خود را
به همواری طریق صلح را چندی غنیمتدان
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹
لب جویی که از عکس تو پردازیست آبش را
نفس در حیرت آیینه میبالد حبابش را
به صحرایی که من در یاد چشمت خانهبردوشم
به ابرو ناز شوخی میرسد موج سرابش را
هماغوش جنون رنگ غفلت دیدهای دارم
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰
نباشدگرکمند موج تردستی حجابش را
که میگیرد عنان شعلهٔ رنگ عتابش را
ز برق جلوهاش آگه نیام لیک اینقدر دانم
که عالم چشم خفاشیست نور آفتابش را
به تدبیر دگر زان جلوه نتوانکام دل بردن
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱
مکش ای آفتاب از فکر زربرپشت آتش را
ز غفلت میپرستی چند چون زردشت، آتش را
به ترک ظلم، ظالم برنگردد از مزاج خود
همان اخگر بودگر جمعگردد مشت آتش را
مشو با تندخویی از عدوی سادهدل ایمن
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲
به یاد آرد دل بیتاب اگر نقش میانش را
به رنگ موی چینی سرمه میگیرد فغانش را
ز فیض خاکساری اینقدر عزت هوس دارم
که در آغوش نقش سجدهگیرم آستانش را
زبان حال عاشق گر دعایی دارد این دارد
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳
چهامکان است فردا عرض شوخی ناتوانش را
مگر حیرت شفیع جرأت ندیشد بیانش را
بهار عافیت عمریستکز ما دور میتازد
بهگردش آورم رنگی که گردانم عنانش را
مشو ایمن ز تزویر قد خمگشتهٔ زاهد
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۹
اگرحیرت بهاین رنگست دست وتیغ قاتل را
رگ باقوت میگردد روانی خون بسمل را
به این توفان ندانم در تمنایکه میگریم
که سیل اشک من در قعر دریا راند ساحل را
مپرس از شوخی نشو و نمای تخم حرمانم
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۰
به تردستی بزن ساقی غنیمتدار قلقل را
مبادا خشکی افشاردگلوی شیشهٔ مل را
ز دلها تا جنون جوشد نگاهی را پرافشانکن
جهان تا گرد دلگیرد پریشان سازکاکل را
چسان رازتنگهدارم کهاین سررشتهٔ غیرت
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱
به گلشن گر برافشاند ز روی ناز کاکل را
هجوم نالهام آشفته سازد زلف سنبل را
چرا عاشق نگیرد ازخطش درس ز خود رفتن
کهبلبل موج جامباده میخواند رگگلرا
نفس دزدیدنم توفان خون در آستین دارد
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۲
بهار اندیشهٔ صدرنگ عشرتکرد بسمل را
کف خونیکه برگگلکند دامان قاتل را
زتأثیر شکستن غنچه آغوش چمن دارد
تو هم مگذار دامان شکست شیشهٔ دل را
نم راحت ازین دریا مجو کز درد بیآبی
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۵
خیال قرب غفلت دوری ازانس است محرم را
تبسمهایگندم چین دامن گشث آدم را
حوادثکج سرشتان را نبخشد وضع همواری
بود مشکلکشاکش ازکمان بیرون برد خم را
ز جرأت قطعکنگر مرد میدانگاه تسلیمی
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷
نباشد بیعصا امداد طاقت پیکر خم را
مدارکار فرمایی برانگشت است خاتم را
به ارباب تلون صافدل کی مختلطگردد
بهرنگ لاله وگل امتزاجی نیست شبنم را
کرم درگشت استغنا پرکاهی نمیارزد
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۸
تبسم ریز لعلشگر نشان پرسد غبارم را
ببوسد تا قیامت بویگل خاک مزارم را
ز افسوسیکهدارد عبرت خون شهید من
حنایی میکند سودنکف دست نگارم را
مبادا دیدهٔ یعقوب توفان نموگیرد
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۵
سوار برق عمرم، نیست برگشتن عنانم را
مگر نام تو گیرم تا بگرداند زبانم را
عدم کیفیتم خاصیت نقش قدم دارم
خرامی تا به زیرپای خود یابی نشانم را
به رنگ شمع گر شوقت عیار طاقتم گیرد
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶
گدازگوهر دل باده ناب است شبنم را
نم چشم تحیرعالم آب است شبنم را
نگردد جمع نوراگهی با ظلمت غفلت
صفای دل نمک در دیدهٔ خواب است شبنم را
جهان آیینهٔ دلدار و حیرانی حجاب من
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۳
شدی پیر وهمان دربند غفلت میکنی جان را
بهپشت خمکشی تاکی چوگردون بار امکان را
رباضت غره دارد زاهدان را لیک ازبن غافل
گه از خود گر تهی گشتند برگردند همیان را
بود ساز تجرد لازم قطع تعلقها
[...]