گنجور

 
بیدل دهلوی

لب جویی‌ که از عکس تو پردازی‌ست آبش را

نفس در حیرت آیینه می‌بالد حبابش را

به‌ صحرایی‌ که‌ من در یاد چشمت خانه‌بردوشم

به ابرو ناز شوخی می‌رسد موج سرابش را

هماغوش جنون رنگ غفلت دیده‌ای دارم

که برهم بستن مژگان چو مخمل نیست خوابش را

ز شبنم هم به باغ حسن چشم شوخ می‌خندد

عرق‌گر شرم دارد به‌که نفروشد گلابش را

نگاهم بی‌تو چون آیینه شد پامال حیرانی

براین سرچشمه‌ رحمی‌کن که‌ موجی نیست‌ آبش‌را

ز هستی نبض دل چون‌ موج رقص بسملی دارد

مباد آن جلوه در آیینه‌ گیرد اضطرابش را

ندارد ناز لیلی شیوهٔ بی‌پرده گردیدن

مگر مجنون ز جیب خود درد طرف نقابش را

به هر بزمی‌ که لعل نوخط او حیرت انگیزد

رگ یاقوت می‌گیرد عنان دودکبابش را

به تسلیم از کمال نسخهٔ هستی مشو غافل

سر افتاده شاید نقطه باشد انتخابش را

بلندی آنقدر بالیده است از خیمهٔ لیلی

که نتواندکشیدن نالهٔ مجنون طنابش را

در آن وادی‌که از خود رفتنم پر می‌زند بیدل

شرر عرض خرام سنگ می‌داند شتابش را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۸۹ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
بیدل دهلوی

همین شعر » بیت ۵

نگاهم بی‌تو چون آیینه شد پامال حیرانی

براین سرچشمه‌ رحمی‌کن که‌ موجی نیست‌ آبش‌را

طغرل احراری

خوش آمد در مذاقم طغرل این یک مصرع بیدل

برین سرچشمه رحمی کن که موجی نیست آبش را!

صائب تبریزی

گل‌اندامی که می‌دادم به خون دیده آبش را

چسان بینم که گیرد دیگری آخر گلابش را؟

در آغوشِ نسیم ِ صبحدم بی‌پرده چون بینم؟

گلِ رویی که من وا کرده‌ام بندِ نقابش را

به دست غیر چون بینم عنان طفل خودرایی؟

[...]

سیدای نسفی

به دل تا در سخن آورده بودم لعل نابش را

به خود پیوسته می خوردم چو می زهر عتابش را

نهان می داشتم از چشم شبنم آفتابش را

گل اندامی که می دادم به خون دیده آبش را

جویای تبریزی

نخواهم زان گل رخسار برداری نقابش را

که ترسم گرمی نظاره ای گیرد گلابش را

نسیم امروز با بوی که آمد رو به این وادی

که ماند آغوش حسرت باز هر موج سرابش را

نباشد با رم ما برق را لاف سبک سیری

[...]

بیدل دهلوی

نباشدگرکمند موج تردستی حجابش را

که می‌گیرد عنان شعلهٔ رنگ عتابش را

ز برق جلوه‌اش آگه نی‌ام لیک اینقدر دانم

که عالم چشم خفاشی‌ست نور آفتابش را

به تدبیر دگر زان جلوه نتوان‌کام دل بردن

[...]

مشتاق اصفهانی

بود این زخم دیگر کشته تیغ عتابش را

که با اغیار بیند لطفهای بی‌حسابش را

شکست جام چرخ اولی چه کیفیت توان بردن

از آن ساغر که با خون ساقی آمیزد شرابش را

چه حاصل باشدم جز حسرت نظاره‌اش گیرم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه