فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸
نه حبابست که پیدا ز سرشک ما شد
اشک را آبله از سیر بپا پیدا شد
عاشقانراست بلا سلسله قید حیات
بهمین واسطه مجنون حزین رسوا شد
بی نشان گشت دلم کز تو وفایی طلبید
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲
هر پریچهره که دوران به جهان میآرد
بهر آزار دل خستهدلان میآرد
صورتی را چو مشعبد فلک ار ساخت پنهان
منتظر باش که زیباتر ازآن میآرد
چون نرنجد دل اهل ورع از ناله من
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴
ای که گویی که دلت خون نشود چون نشود
چه دلست آنکه ز بیداد بتان خون نشود
رونق حسن تو هر چند که افزون گردد
عشقم آن نیست که از حسن تو افزون نشود
داری آن حسن که گر پیش تو آید لیلی
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹
دل که از نرگس او چشم نگاهی دارد
گر نیابد چه عجب بخت سیاهی دارد
جای آن هست که چشمم از همه عالم بندد
پاک چشمی که نظر بر رخ ماهی دارد
در ره عشق تو تا مرده نلافم ز وفا
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۵
گفتمش دل ز غمت زار و حزین میباید
گفت آری سخن اینست چنین میباید
گفتمش چشم تو در گوشه ابرو چه خوشست
گفت پاکیزهنظر گوشهنشین میباید
گفتمش بهر چه از من بربودی دل و دین
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹
بی تو ای عمر مرا صحبت جان نیست لذیذ
شهد هر کام که باشد جهان نیست لذیذ
همه دم ذکر لبت ورد زبانست مرا
هیچ جلاب جز اینم بدهان نیست لذیذ
باده تلخ که بی ساقی گلرخ باشد
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۵
ای جمالت ز گل گلشن جان رعناتر
هر چه رعناتر ازان نیست ازان رعناتر
سرو دیدیم بسی در چمن حسن ولی
نیست سروی ز تو ای سرو روان رعناتر
در گلستان لطافت نشکفتست گلی
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۷
خاک شد جسم و غمت مونس جانست هنوز
سوخت دل جان به جمالت نگرانست هنوز
حسنت از زینت خط رنگ دگر یافت ولی
در دل ما غم عشق تو همانست هنوز
اثری در دل پر سوز ز خونابه نماند
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۸
دلم از عشق تو رسوای جهانست امروز
غم پنهان دلم بر تو عیانست امروز
روزگار من اگر گشت سیه نیست عجب
آفتاب رخت از دیده نهانست امروز
مدتی خون دلم داشت اقامت در چشم
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۶
ز جهان گردی ما دیدن یاریست غرض
زین همه سیر درین دشت شکاریست غرض
در سر از پرورش دیده بصد خون جگر
نظری بر گل رخسار نگاریست غرض
مکن ای دیده روان سوی درش سیل سرشک
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۴
گر ترا هست دلا در ره غم میل رفیق
بطلب جام شفق گون که رفیقست شفیق
شده ام کم شده رادی سرگردانی
هست امید که راهی بنماید توفیق
ای که در ساحل راحت ز سبک بارانی
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۵
باغ حسن از گل رخسار تو دارد رونق
کشور عشق بتیغ مژه ات یافت نسق
سالک راه ترا خون جگر زاد سفر
مصحف روی ترا پیر خرد طفل سبق
صفت حسن تو در صفحه ایام نیافت
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۶
در ره عشق بتانست رفیقم توفیق
غیر توفیق درین راه مرا نیست رفیق
اهل تقلید ندارند ثباتی در ذات
صدق این واقعه از سایه خود کن تحقیق
قطره اشک مرا خوار مبین ای زاهد
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۰
کرد از خون جگر چرخ تنم را نمناک
که ز من گرد نیابد چو مرا سازد خاک
اثر باده نابست که در سر درد
بی جهت نیست که می خیزد و می افتد تاک
همه دم بر سر من سنگ بلا می آرد
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۲
نه چندان است مرا در غم هجران تو حال
که توان گفت و توان دید و توان کرد خیال
الم و درد و غم و محنت عشقت دارم
همه وقت و همه روز و همه ماه و همه سال
دور بر عکس مرادست ازان می طلبم
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۰
تا خط سبز تو پیدا شده بر عارض آل
عارضت ماه تمامیست میان دو هلال
بس که دارد مه من شدت الفت برقیب
بی رقیبش نتوانم که در آرم بخیال
به چه تعبیر تمنای وصال تو کنم
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۳
من که بیلالهرخی ساکن گلخن شدهام
زآتش عشق چنین سوخته خرمن شدهام
بیگل روی تو و گلشن کویت عمریست
فارغ از میل گل و رغبت گلشن شدهام
میشوی یار کسان میکشی از غصه مرا
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۶
نفسی نیست تمنای تو بیرون ز سرم
تو ز من بی خبری کی ز تو من بی خبرم
گرچه دوری ز نظر نیست ز هجرم گله
هر کجا می نگرم باز تویی در نظرم
فلک از آتش رخسار تو دورم افکند
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۴
رحم بر زاری من یار ندارد چه کنم
یار پروای من زار ندارد چه کنم
دلم از طعنه اغیار بجان آمد و یار
خبر از طعنه اغیار ندارد چه کنم
دیده عمریست که خونبار شدست از غم او
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۶
دوستان گوهر مقصود بدست آوردم
آنچه مقصود دلم بود بدست آوردم
اثر پاکی عشق است که سیمین بدنی
زیر این طاق زر اندود بدست آوردم
شد دلم در وطن آشفته سودای بتی
[...]