گنجور

 
فضولی

تا خط سبز تو پیدا شده بر عارض آل

عارضت ماه تمامیست میان دو هلال

بس که دارد مه من شدت الفت برقیب

بی رقیبش نتوانم که در آرم بخیال

به چه تعبیر تمنای وصال تو کنم

من که آن زهره ندارم که برم نام وصال

روی بنما که فدای تو شوم ره چه شود

من کنم کسب کمال و تو کنی عرض جمال

حال من از تو خراب و تو ز من مستغنی

چو بپوشم ز تو پیداست چه خواهد شد حال

چون رخت گرمی خورشید نمی سوزد دل

نیست دلسوز عذاری که ندارد خط و خال

طلب وصل خود ای مه ز فضولی مطلب

که ز دانا طلب وصل محالست محال

 
sunny dark_mode