گنجور

 
فضولی

دلم از عشق تو رسوای جهانست امروز

غم پنهان دلم بر تو عیانست امروز

روزگار من اگر گشت سیه نیست عجب

آفتاب رخت از دیده نهانست امروز

مدتی خون دلم داشت اقامت در چشم

پی آن سرو سفر کرده روانست امروز

دیده بودم خم گیسوی تو امشب در خواب

این که دارم دل آشفته ازانست امروز

دوش دل گوشه چشمی ز تو در یافته بود

بهمان گوشه چشمی نگرانست امروز

ز می و مغبچه یارب چه طرب یافته است

که دلم معتکف دیر مغانست امروز

دوش کردند سکان منع فضولی ز درت

سبب اینست که با آه و فغانست امروز