گنجور

 
فضولی

ای که گویی که دلت خون نشود چون نشود

چه دلست آنکه ز بیداد بتان خون نشود

رونق حسن تو هر چند که افزون گردد

عشقم آن نیست که از حسن تو افزون نشود

داری آن حسن که گر پیش تو آید لیلی

نتواند که ترا بیند و مجنون نشود

رای عقلست که دل گرد خطت گم گردد

حکم عشقست کزان دایره بیرون نشود

می نویسم خط خونابه بلوح رخ زرد

آه اگر گلرخ من واقف مضمون نشود

هر چه واقع شود از دور درو نیست ثبات

عاقل آن به که بهر واقعه محزون نشود

یار را هست بحال تو فضولی رحمی

هست امید که این حال دگرگون نشود

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
هلالی جغتایی

یار اگر مرهم داغ دل محزون نشود

با چنین داغ دلم خون نشود چون نشود؟

جز دل سخت تو خون شد همه دلها ز غمم

دل مگر سنگ بود کز غم من خون نشود

این که با ما ستمت کم نشود باکی نیست

[...]

حزین لاهیجی

همّت آن است که در پیش کرم، دون نشود

کف من از گهر آبله ممنون نشود

من جگر تشنهٔ آن تیغم و او صرفه شعار

دم آبی ندهد، تا دل من خون نشود

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه