گنجور

 
فضولی

گر ترا هست دلا در ره غم میل رفیق

بطلب جام شفق گون که رفیقست شفیق

شده ام کم شده رادی سرگردانی

هست امید که راهی بنماید توفیق

ای که در ساحل راحت ز سبک بارانی

دست ما گیر که در سیل سرشکم غریق

ره مقصود کسی برد که از سر بگذشت

هر که دارد هوس کام جز این نیست طریق

نیست در عشق بتان حاصل ما غیر از اشک

گهری بهتر ازین نیست درین بحر عمیق

واعظا چند کنی بر سر منبر جلوه

پستی مایه تقلید نکرده تحقیق

دل خونین فضولی بخیال رخ دوست

خاتم دست بلا راست نگینی ز عقیق