گنجور

 
مولانا

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حُسن! برون‌ آ دمی ز ابر

کآن چهرهٔ مُشَعشَعِ تابانم آرزوست

بشنودم از هوای تو آواز طبل باز

باز آمدم که ساعدِ سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز "بیش مَرَنجان مرا، برو"

آن گفتنت، که "بیش مرنجانم" آرزوست

وآن دفع گفتنت که "برو، شَه به خانه نیست"

وآن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

در دست هر که هست ز خوبی قُراضه‌هاست

آن معدن مَلاحت و آن کانم آرزوست

این نان و آب چرخ، چو سیل است بی‌وفا

من ماهی‌ام، نهنگم و عُمّانم آرزوست

یعقوب‌وار وا اَسَفاها همی زنم

دیدارِ خوبِ یوسفِ کنعانم آرزوست

والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود

آوارگیّ و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست‌عناصِر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او

آن نورِ رویِ موسیِ عِمرانم آرزوست

زین خلق پُرشکایتِ گریان شدم ملول

آن های هوی و نعرهٔ مستانم آرزوست

گویاترم ز بلبل امّا ز رَشک عام

مُهر است بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی گشت گِرد شهر

کز دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند "یافت می‌نشود، جُسته‌ایم ما"

گفت "آن چه یافت می‌نَشوَد، آنم آرزوست"

هرچند مُفلسم نپذیرم عقیق خُرد

کانِ عقیقِ نادرِ ارزانم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست

آن آشکارْ صنعتِ پنهانم آرزوست

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز

از کان و از مکان، پی ارکانم آرزوست

گوشم شنید قصّهٔ ایمان و مست شد

کو قِسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جَعد یار

رقصی چنین میانهٔ میدانم آرزوست

می‌گوید آن رَباب که مُردم ز انتظار

دست و کنار و زخمهٔ عثمانم آرزوست

من هم‌ رَباب عشقم و عشقم رُبابی است

وآن لطف‌های زخمهٔ رحمانم آرزوست

باقی این غزل را ای مطرب ظریف

زین سان همی شمار که زین سانم آرزوست

بنمای شمس مَفخَر تبریز رو ز شرق

من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
غزل شمارهٔ ۴۴۱ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل شمارهٔ ۴۴۱ به خوانش فاطمه زندی
اشکالات خوانش

# در بیت من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست واژه عمان ضمه می‌گیرد.

فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

همین شعر » بیت ۱

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

حافظ

بنمای رخ که خَلقی والِه شَوَند و حیران

بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید

مولانا

همین شعر » بیت ۱

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

اقبال لاهوری

گفتم که یافت می‌نشود جسته‌ایم ما

گفت آنچه یافت می‌نشود آنم آرزوست

عراقی

یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست

یکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست

در خلوتی چنان، که نگنجد کسی در آن

یکبار خلوت خوش جانانم آرزوست

من رفته از میانه و او در کنار من

[...]

مولانا

ای چنگ پرده‌های سپاهانم آرزوست

وی نای ناله خوش سوزانم آرزوست

در پرده حجاز بگو خوش ترانه‌ای

من هدهدم صفیر سلیمانم آرزوست

از پرده عراق به عشاق تحفه بر

[...]

اسیری لاهیجی

جانا بیا که صحبت جانانم آرزوست

جامی ز باده لب خندانم آرزوست

از زاهدی و زهد ریائی دلم گرفت

می خوارگی و مجلس رندانم آرزوست

در پای گل میان چمن جام می بکف

[...]

صائب تبریزی

نه تخت جم، نه ملک سلیمانم آرزوست

راهی به خلوت دل جانانم آرزوست

چندین هزار دیده حیرانم آرزوست

دیگر نظاره رخ جانانم آرزوست

تا چند در سفینه توان بود تخته بند؟

[...]

فیض کاشانی

یک جرعه می زساغر جانانم آرزوست

سر مستئی زمیکده جانم آرزوست

پائی زدم بدنیی و پائی به آخرت

نی این مرا فریبد و نه آنم آرزوست

از هر دو کون بی خبر و مست بندگی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه