گنجور

حاشیه‌ها

کوروش در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، جمعه ۳۱ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۰۵:۳۲ دربارهٔ اوحدی » جام جم » بخش ۱۱۴ - در صفت ارشاد پیر:

این بود سر نشانهٔ ثانیش

 

که تو تولید مثل میخوانیش

 

اندرین دور ازین وجودی پاک

 

نتوان یافتن مگر در خاک

 

 

لطفا تفسیر کنید 

 

برگ بی برگی در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، جمعه ۳۱ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۰۵:۲۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳:

گوهرِ مخزنِ اسرار همان است که بود

حُقِّه مِهر مِهر بدان مُهر و نشان است که بود

با احترام به نظرِ دوستان و بهره مندی از معانیِ ذکر شده، مخزن در اینجا به معنیِ خزانه و کان یا معدن آمده و کنایه از کُلِّ هستی و جهانِ اسرار آمیز است، گوهرِ این مخزن همان هُشیاری و ذاتی ست که در همه اجزایِ این جهان از جماد و نبات و حیوان تا انسان سیرِ تکاملیِ خود را طی نموده است، مولانا می فرماید " یک گُهَر بودیم همچون آفتاب/ بی گره بودیم و صافی همچو آب" پس بنظر میرسد مراد از گوهر شکلِ تکامل یافته اش یعنی انسان باشد که خود سِرّی است از اسرارِ این جهان و حافظ می‌فرماید اسرار آمیز بودنش همچنان پابرجاو همانی ست که از آغاز بوده است، در مصراع دوم مِهر همان گوهرِ عشق است که آن نیز اسرار آمیز بوده و در حُقِّه یا صندوقچه با همان مُهر و نشانی که از ازل بر آن نهاده‌اند دست نخورده باقی مانده و تا کنون هیچکس بدرستی از رمز و رازِ آن آگه نشده است، به بیانی دیگر سرشت یا ذاتِ انسان و مِهر و عشق که یکی هستند همچنان رازی سر به مُهر است چنانچه از ابتدا نیز چنین بوده است.

عاشقان زُمره اربابِ امانت باشند

لاجرم چشمِ گُهَربار همان است که بود

زُمره یعنی در جرگه و ازجمله بودن، و گوهر یا جوهرِ اصلیِ انسان عشق است، می توان مصراع اول را شرطی خواند، پس حافظ می‌فرماید اگر عاشقان را در زُمره امانت دارانِ این جهان بدانیم،  لاجرم و بناچار چشمِ گُهربارشان همانی خواهد بود که از ازل بوده است، بطورِ قطع عاشقان امانتدارانِ گوهرِ عشق هستند تا آنرا در این جهان باز نشر دهد که در اینصورت و لاجرم چشم و نگرشِ انسان به هستی همان گونه که پیش از حضور در این جهان بود گوهر افشان خواهد بود،‌ یا به عبارتی دیگر کسی که عاشق شده و بداند در این جهان اربابِ امانتِ عشق است چشمانش از دردِ فراق اشکبار خواهد بود و با نگاهِ عاشقانه خود گوهرِ عشق را در جهان منتشر می‌کند.

از صبا پُرس که ما را همه شب تا دمِ صبح

بویِ زلفِ تو همان مونسِ جان است که بود

شب در اینجا ایهام گونه نمادِ تاریکیِ ذهن و همچنین به معنیِ هر لحظه آمده است، و دمِ صبح کنایه از دمیدنِ خورشیدِ زندگی بخشِ هر عاشقی در این جهان است، حافظ که در بیتِ قبل به حسِ بیناییِ انسان اشاره داشت در اینجا حسِ بویایی را نیز از اهمِ حواس دانسته و می فرماید اگر عاشق بخواهد خورشید و صبحِ دولتش بدمد باید بویِ زلفِ معشوق مونسِ جانش باشد و لحظه ای از آن غفلت نکند تا سرانجام صبحِ دولتش بدمد، حافظ بمنظورِ اثباتِ عشقش بادِ صبا را گواه گرفته و اظهار می کند بادِ صبا که بویِ خوشِ حضرتش را در این جهان می‌پراکنَد شاهدِ این مدعا می باشد پس‌از او بپرس این ماجرا را.

طالبِ لعل و گُهر نیست وگرنه خورشید

همچنان در عملِ معدن و کان است که بود

اما پرسش این است که اگر انسانی عاشق، مونسِ زلفِ حضرتش باشد و بادِ صبا نیز به این امر گواهی می دهد پس چرا  این عاشق امانتی را که بر عهده گرفته ادا و واگذار نمی کند به صاحبِ اصلیِ امانت و چشمش گُهر بار نمی شود؟ حافظ در این بیت می فرماید این اتفاق خواهد افتاد و دلِ انسان به عشق زنده خواهد شد،‌ زیرا خورشید بطورِ پیوسته و مُدام در کار و عملِ تابش به معدن و خزینه است همچنان که از ازل نیز در کار بوده است، اما اگر می‌بینیم برای مدتی مدید لعل و گوهری در این خزینه هستی تشکیل نشده است علت را باید در نبودِ طلب و عدمِ تمایل به تبدیل در انسانها جستجو کرد، همانطور که می دانیم در قدیم معتقد بودند تابشِ خورشید و گرما و انرژیِ حاصل از این تابش است که موجبِ تبدیلِ سنگِ بی ارزش به گوهرهایِ گرانقیمت در دلِ مخازن و معادن می شود، حافظ و عرفا بارها از این تمثیل برای تبدیل شدنِ انسان از خاکِ بی مقدار به لعل و جواهر بهره برده اند. در غزلی دیگر می‌فرماید " لعلی از کانِ مروت بر نیامد سالهاست/ تابشِ خورشید و سعیِ باد و باران را چه شد؟"

کشته غمزه خود را به زیارت دریاب

زانکه بیچاره همان دل نگران است که بود

 اما کسانی که عاشق شده و در آنان طلبی برایِ تبدیل شدن از خاک به گوهری ارزشمند ایجاد شود آنگاه حضرتِ معشوق با غمزه و تیرِ مژگانش خویشتنِ برآمده از ذهنِ آن عاشق را هدف قرار داده و می کُشد تا او به خویش و ذاتِ اولیه اش زنده شود و حافظ که عاشق است از حضرتِ دوست می خواهد تا اکنون که وجودِ توهمیِ او را به خاک و خون کشیده است و چیزی جز سرشت و جوهرِ اولیه برجای نمانده است، پس‌ آهنگِ زیارت و دیدارش را نموده و با نظرِ لطفِ خود حافظ را دریابد و به اصلِ خود زنده کند، از آن روی (زیرا) که حافظ همان عاشقِ فقیرِ بیچاره ایست که از آغاز بوده است، یعنی رهایی از خویشتنِ دروغین و متوهمش در او ایجادِ توهمی دیگر ننموده است که خود را لایقِ آن لعل و گوهرِ یکتایی بداند، بلکه با بیچارگیِ تمام از حضرتِ معشوق می خواهد تا با لطفش او را به آرزویِ دیرینه اش برساند. مولانا می‌فرماید: "بی عنایات حق و خاصان حق / گر ملک باشد سیاهستش ورق"

رنگِ خونِ دلِ ما را که نهان می داری 

همچنان در لبِ لعلِ تو عیان است که بود

مطلبِ مهمِ دیگری که حافظ پس از یکی شدن با ذاتِ نخستین و رسیدنِ به وحدت با خداوند بر آن تأکید دارد نهان ساختنِ و عدمِ ابراز این وصل به سایرین و دیگر رهروانِ طریقت است که آنهم با عنایتِ او میسر میباشد، در غزلی دیگر در باره نهان داشتنِ رنگِ دل و عاشقی می فرماید؛

نقشِ مستوری و مستی نه به دستِ من و توست

آنچه سلطانِ ازل گفت بکن آن کردم

پس‌حافظ با تشبیهِ رنگِ خونِ دلِ عاشقِ واصل به لبِ لعلِ معشوق که شرابِ سرخِ زندگی بخش است خطاب به حضرتش ادامه می دهد شرابِ لعل فامی که اکنون در دلِ او جایگزینِ خون و دردهایِ خویشتنِ توهمیِ او شده است از لبِ لعلِ او عیان و پیداست،‌ چر که هر دو به یک رنگ بوده و این نشانه بهرمندیِ عاشق است از آن شرابِ عشق.

زلفِ هندویِ تو گفتم که دگر ره نزند

سال ها رفت و بدان سیرت و سان است که بود

زلف نمادِ کثرات و جذابیت هایِ جهانِ مادی ست و صفتِ هندویِ آن یکی تداعی کننده سیاهیِ زلف می‌باشد و دیگری بدلیلِ این که حافظ هندو را نمادِ کفر و پوشاننده در نظر گرفته است، آنگونه که در غزلی دیگر نیز کفرِ زلفِ حضرتِ معشوق را رهزنِ دین بیان نموده است، پس‌ از اینکه رنگِ دلِ عاشق برنگِ لبِ لعلِ شرابی رنگش درآمده و دلِ حافظ یا عاشق به عشق زنده شد پرسش این است که آیا این وصالی پیوسته و مداوم است یا باز هم زلفِ هندو و کافر کیشِ حضرتش رهزنِ او شده و عاشق را به خویشتنِ ذهنی باز می گرداند؟ و پاسخِ حافظ این است که سالهایِ بسیاری پس از یکی شدنِ عاشق با زندگی یا وحدتِ با خداوند می‌گذرد و این رفت و برگشتها به سیرت و سیاقِ گذشته ادامه دارد، همانطور که در جایی دیگر می‌فرماید " حافظ مدام وصل میسر نمی شود / شاهان کم التفات به حال گدا کنند "

حافظا بازنما قصه خونابه چشم

که بر این چشمه همان آبِ روان است که بود 

انسان بر اثرِ جذب شدن به زلفِ هندویِ حضرتش در آن گرفتار شده و نه تنها هیچ یک از جاذبه های جهانِ مادی به انسان آرامش و خوشبختی نخواهند داد، بلکه وابستگی به زلفِ هندو تبدیل به دردهایی می شوند که بصورتِ خونابه از چشمِ انسان جاری می گردند، و شاید حافظ میخواهد در غزلی دیگر به شرحِ بیشترِ این قصه بپردازد، اما در مصراع دوم مژده می دهد که بر این چشمه که سرمنشأ آن چشم است و نگاهِ انسان به جهان، همان آبِ روانِ زندگی بخش که چشمها را شستشو می دهد کماکان به همان سیرت و به همان سان که بوده است جاری می باشد،‌ پس‌جایِ هیچگونه نا امیدی نیست.

 

 

 

کوروش در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، جمعه ۳۱ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۰۵:۲۰ دربارهٔ اوحدی » جام جم » بخش ۱۱۳ - در حقیقت اجابت دعا:

چو فزونت دهند ز آن تو نیست

 

هم نکوتر، کزان زیان تو نیست

 

یعنی چه ؟

 

 

فرهود در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، جمعه ۳۱ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۰۳:۵۱ دربارهٔ سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۲۵ - در بیان آنکه چون خدا خواهد که قومی را هلاک کند خصمان را در نظر ایشان خوار و بی‌مقدار و اندک نماید اگرچه بسیار و بی‌شمار باشند و یقللکم فی اعینهم لیقضی الله امراً کان مفعولا:

نی ز یک پشه کشته شد نمرود؟ هیچ لشکر نکرد او را سود

این بیت شاید اینطور بوده است:

نی ز یک پشه کشته‌شد نمرود؟      هیچ لشکر کرد او را سود؟

 

 

Khishtan Kh در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، جمعه ۳۱ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۰۰:۲۸ دربارهٔ ایرج میرزا » مثنوی‌ها » عارف نامه » بخش ۲:

روحت شاد میرزا ❤ خنده آوردی به لبمون

فرهود در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۲۲:۵۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵:

 گاهی آیینه و گاهی آینه. در اشعار مولانا دهها و صدها بار کلمه آینه استفاده شده‌است که اگر «آیینه» به جای آنها بگوییم ریتم و آهنگ شعر به هم می‌خورد. مانند:

هر جا که بینی شاهدی، چون آیِنه پیشش نشین

بنابراین این بیت حافظ هم بدین شکل آهنگین‌تر است:

آیِنه‌یِ سکندر، جام می است بنگر

یک مثال دیگر از شعر حافظ:

حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد

 

احسان چراغی در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۲۲:۳۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵:

در ازل داده‌ست ما را ساقیِ ...

این بیت از حافظ، تکرار این بیت معروف سعدی است:

 

همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

علیرضا محبی در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۲۲:۱۴ دربارهٔ کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۹:

"یار "خرمن پوش من در مصرع اول بیت اول صحیح است 

"باز " اینچنین در مصرع دوم ببت دوم صحیح است 

علیرضا محبی در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۲۱:۵۴ دربارهٔ خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » حضریات » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۰:

در بیت چهارم بین میانت و تن فاصله بگذارید 

بی موی میانت تن من در شب هجران

Azar در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۲۱:۳۷ دربارهٔ سنایی » حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه » الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر » بخش ۵ - حکایت مرد یخ‌فروش التمثّل فی دارالغرور:

با سلام خدمت دوستان . من در سایتهای مرتبط با دکتر دینانی دیدم که بعد از بیت چهارم این بیت نوشته شده بود: ع

مر را بر کدام متاع دادی   

ز غم یخ چنین ندا دادی 

لطفا یکی راهنمایی کنه که کدوم صحیح تره؟

سعید در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۲۰:۵۷ دربارهٔ صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹۲:

《صائب از هر کس که داری رنجشی اظهار کن
شِکوه چون در دل گره شد ، تخمِ کلفت می‌شود》


کُلفَت = رنج و مشقت
دکتر صائب تبریزی فوق تخصص اعصاب و روان

همان چیزی که تراپیست‌ها امروز می‌گویند صائب ۵۰۰ سال قبل گفته
(اگه از کسی رنجشی دارین قبل از اینکه تبدیل به کینه بشه بهش بگین...)

mm_۰۰_sh ID در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۲۰:۲۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۷:

سلام

شب خوش

سر در گل درست تر است

در ادبیات قدیم حریف به کسی گفته میشود که شاعر فقط با ان شخص هم پیاله میشود و وارد مجلس می گساری میشود به علت اینکه بعد از مستی حس نسبت به عقل برتری یافته و ممکن است حرف هایی زده شود که شاعر میلی به دانستن عموم نداشته باشد بخاطر همین با حریف خود وارد مجلس میشود تا اگر در حالت مستی صحبتی هم شد فقط حریف خود بداند نه اغیار

در اینجا ما میفهمیم که ابوالسحاق اینجو حریف حافظ قبل مرگ بوده است

زمانی که اینجو به دست مبارزالدین حاکم وقت یزد کشته میشود خم های شراب را میشکند و در میخانه ها را میبندد به همین علت برای شراب خواری به خرابات یا جاهای کم عبورمرور میرفتند

حافظ هم که میگوید دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم :

منظور این است که دیشب به یاد دوست و حریف خود اینجو ب خرابات راهی شدم

خم می دیدم خون در دل سر در گل بود :

حافظ در اینجا با زیرکی و قدرت شاعری بالا با سر در گل بودن خم می به علت سرکه نشدن و خون در دل بودن خم که همان قرمزی شراب است غم و اندوه خود را به نمایش میگذارد و میگوید من هم مانند خم در دلم خون و بر سرم گل از غم و اندوه مرگ دوست و حریفم اینجو هستم

 

با سپاس

همایون در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۶:۵۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱۵:

از جمله غزل های خوشایند جلال دّین است که به دستکاری و دوباره نویسی آن پرداخته است نوشته نخستین را در غزل شماره ۷۱۴ گنجور می‌توان یافت، آنجا با نام شمس پایان می یابد و اینجا رازش را و نامش را از راه جان میگوید نه زبان

چون سخن آن پری در میان است و همه آن پری هستیم و شمس هم همان پری است

آن پری که هست و نیست نمی شناسد و چون هستی می یابد شمس میشود و شمس نیست میشود تا پری شود

این راز کار دانش تجربی و اندازه گرفتن نیست کار کشف و اختراع نیست بلکه شناختی درونی است که در این غزل ویژه در قالبی ممتاز و ویژه به آن پرداخته میشود 

 

 

نجوا در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۶:۰۹ دربارهٔ نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱:

با سلام و عرض ادب و تشکر فراوان بابت زحماتتان در حفظ گنجینه ادب و شعر پارسی... این شعر را استاد 'عبدالوهاب شهیدی' و بانو 'الهه' در برنامه گلهای رنگارنگ شماره 437 به طرز بی نظیری اجرا کرده اند... با تشکر

نجوا در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۶:۰۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۹:

با سلام و عرض ادب و تشکر فراوان بابت زحماتتان در حفظ گنجینه ادب و شعر پارسی... این شعر را استاد 'عبدالوهاب شهیدی' و بانو 'الهه' در برنامه گلهای رنگارنگ شماره 437 به طرز بی نظیری اجرا کرده اند... با تشکر

نجوا در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۵۸ دربارهٔ نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۶:

با سلام و عرض ادب و تشکر فراوان بابت زحماتتان در حفظ گنجینه ادب و شعر پارسی... این شعر را استاد 'عبدالوهاب شهیدی' و بانو 'الهه' در برنامه گلهای رنگارنگ شماره 437 به طرز بی نظیری اجرا کرده اند... با تشکر

کایسا در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۲۶ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۹:

مثال‌های بیش‌تر

 

صورت ناوکش از دل نکشد جرأت من

به تکلف اگرم خامه ‌ی بهزاد کنید

می‌گه من با هیچی نمی‌تونم این ناوک(تیر) را از دلم بیرون بکشم، حتی اگر بخوام با قلم بهزاد بکشم.

بیدل معمولا از «کشیدن» کلی مفاهیم ایهامی استخراج می‌کند:

۱- کشیده شدن به سمت چیزی

۲- حسرت کشیدن

۳- معمولا این کشیدن را همراه نقاش می‌آورد مثل همین بیت، که معنی نقاشی‌کردن هم بدهد.

 

یعنی حتی بهزاد هم نمی‌تونه اینو بکشه😃

در جایی دیگه

غبار ناتوانم بسته نقش دست امیدی

که نتواند ز دامانت کشیدن کلک بهزادم

 

در جایی دیگر هم می‌گوید:

به این سستی‌ که می‌بینم ز بخت نارسا بیدل

کشد نقاش مشکل هم به دامان تو دست من

 

و در جای دیگر:

به این ضعیفی‌ که بار دردم‌، شکسته در طبع رنگ زردم

به‌گرد نقاش شوق‌ گردم‌،‌که می‌کشد حسرتم به سویت

کایسا در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۲۵ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۴۷:

صورت ناوکش از دل نکشد جرأت من

به تکلف اگرم خامه ‌ی بهزاد کنید

می‌گه من با هیچی نمی‌تونم این ناوک(تیر) را از دلم بیرون بکشم، حتی اگر بخوام با قلم بهزاد بکشم.

بیدل معمولا از «کشیدن» کلی مفاهیم ایهامی استخراج می‌کند:

۱- کشیده شدن به سمت چیزی

۲- حسرت کشیدن

۳- معمولا این کشیدن را همراه نقاش می‌آورد مثل همین بیت، که معنی نقاشی‌کردن هم بدهد.

 

یعنی حتی بهزاد هم نمی‌تونه اینو بکشه😃

یا در همین شعر

غبار ناتوانم بسته نقش دست امیدی

که نتواند ز دامانت کشیدن کلک بهزادم

 

در جایی دیگر هم می‌گوید:

به این سستی‌ که می‌بینم ز بخت نارسا بیدل

کشد نقاش مشکل هم به دامان تو دست من

 

و در جای دیگر:

به این ضعیفی‌ که بار دردم‌، شکسته در طبع رنگ زردم

به‌گرد نقاش شوق‌ گردم‌،‌که می‌کشد حسرتم به سویت

کایسا در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۲۳ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳۱:

صورت ناوکش از دل نکشد جرأت من

به تکلف اگرم خامه ‌ی بهزاد کنید

می‌گه من با هیچی نمی‌تونم این ناوک(تیر) را از دلم بیرون بکشم، حتی اگر بخوام با قلم بهزاد بکشم.

بیدل معمولا از «کشیدن» کلی مفاهیم ایهامی استخراج می‌کند:

۱- کشیده شدن به سمت چیزی

۲- حسرت کشیدن

۳- معمولا این کشیدن را همراه نقاش می‌آورد مثل همین بیت، که معنی نقاشی‌کردن هم بدهد.

 

یعنی حتی بهزاد هم نمی‌تونه اینو بکشه😃

در جایی دیگه

غبار ناتوانم بسته نقش دست امیدی

که نتواند ز دامانت کشیدن کلک بهزادم

 

در جایی دیگر هم می‌گوید:

به این سستی‌ که می‌بینم ز بخت نارسا بیدل

کشد نقاش مشکل هم به دامان تو دست من

 

و در جای دیگر:

به این ضعیفی‌ که بار دردم‌، شکسته در طبع رنگ زردم

به‌گرد نقاش شوق‌ گردم‌،‌که می‌کشد حسرتم به سویت

کایسا در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۳:۴۶ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۸۲:

حیا کو تا زند آبی غبار هرزه‌تازم را

که من گرد هوس می‌گردم و بسیار می‌گردم

 

این غبار هرزه‌تاز را باید آبی بیاد(عرق شرم) و بنشاند چون زمین دارای گرد و خاک رو با آب‌‌پاشی غبار را می‌نشانند.

در جای دیگه می‌گه؛

 

وضع نامنفعلی سخت خجالت دارد

کاش از هرزه‌دوی‌ها عرق ایجاد کنیم

وضع نامنفعلی یعنی «خجالت نکشیدن»

در خیلی جاها بیدل از انفعال به معنی خجالت نکشیدن استفاده کرده.

 

در اینجا می‌گه خجالت نکشیدن این‌جا خودش خجالت داره!

یه جا دیگه هم می‌گه:

گر نباشد اشک، خجلت هم تلافی می‌کند

بهر عذر چشم تر یک جبهه نم داریم ما

که یعنی اگر اشک نیست خجالت کشیدن هم تلافی می‌کنه و ما عذر چشم را با پیشانی‌ای از عرق شرم جبران می‌کنیم.

۱
۶۲۴
۶۲۵
۶۲۶
۶۲۷
۶۲۸
۵۴۰۵