گنجور

حاشیه‌ها

یزدانپناه عسکری در ‫۱ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۱۱:۴۵ دربارهٔ ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۲:

7- از ممکنات به ز مَلَک نیست هیچ کس - او هم اسیر دهشت درگاه کبریاست 

***

کلّ ممکنات در حکم صوَر و رؤیاست و حقیقتی ندارد. حقیقت این ظهورات و صورت ها ذات بی مثال حضرت حق است که در کسوت مظاهر اسماء و صفات خود را نمایان می سازد و دیدار می نماید.

_____

فصوص الحکم ، ابن عربی ، درآمد برگردان متن ، توضیح وتحلیل  محمدعلی موحد / صمد موحد – تهران نشر کارنامه 1386 - ص 693

 

امیر نیکو در ‫۱ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۱۱:۳۹ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۴۴۰:

گلهای تازه 128

بانو عهدیه و استاد شجریان

اثری بی نظیر

Abbasrapper در ‫۱ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۱۰:۳۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۰:

بیت ششم بنظرم منظورش اینه که به اشتباه گفتم چندتا زلفش چین داره همین باعث شده جگرم پره خون بشه و بهبود هم پیدا نکنه

احمدرضا نظری چروده در ‫۱ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۰۱:۵۹ دربارهٔ رودکی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۵۰:

این بیت رودکی را اول بار درکتاب "پارسی دری" نوشته وتالیف دکتررحیم مسلمانیان قبادیانی،چاپ انتشارات امیرکبیر، سال۱۳۸۳،تهران، دیدم.بعدکه درگوگل جستجو کردم ،کمی با هم متفاوت  بودند.

دراین کتاب به این صورت ثبت شده.

بزرگان جهان چون گرد بندند

توچون یاقوت سرخ اندرمیانه

که به ای صورت می شود معنی کرد

چون بزرگان جهان دریک جا گردهم آیند،تودرمیانشان چون یاقوت سرخ  به نظر می آیی

اما چرا بندگردن؟

بندگردن ترکیب اضافی است که به صورت مقلوب بیشتر به کار می رود. گردنبند که به این شکل نیز ازمعنا دورنمی افتد ولی من ثبت دکترقبادیانی را ترجیح می دهم.

 

فریدون سلیمانی در ‫۱ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۲۲:۳۸ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اشکانیان » بخش ۱:

بیت بیست وپنجم تکراریست 

منش بر گذشته ز چرخ بلند، 

سخن فرستادگان سلم وتور هست به آفریدون

Mahmood Shams در ‫۱ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۲۱:۱۷ دربارهٔ شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۹۷:

سلام و درود 

با سپاس از گروه محترم سایت بی نظیر گنجور

بیت چهارم کلمه چون به اشتباه چوت درج شده

( چون ) توان هشیار بودن چون پیاپی می دهد

هر زمان ساقی شرابی دیگر از جامی دگر

 

لطفا اصلاح بفرمایید 

Mahmood Shams در ‫۱ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۲۱:۰۸ در پاسخ به هانيه سليمي دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۱۹:

درود خانم سلیمی گرامی

سپاس از خوانش زیباتون عالی بود

فقط بیت :

مددهای جانت همه ز آسمانست

از آن سو رسیدی همان سوی روانی

 

کلمه روانی طور دیگری بیان شد 

آیا این کلمه هم در نسخه های چاپی متفاوت است !؟

البته روانی بهتر و درست تر به نظر می رسد

حمید ضیایی در ‫۱ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۳۲ دربارهٔ سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶:

سلام همان طور که دوست گرامی محمد هم اشاره کرده اند در بیت سوم مصرع دوم کلمه ابر باید اضافه باشد و همین طور در بیت چهارم لولو لالا باید درست باشد که یک الف جا افتاده.

ث پور در ‫۱ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۱۴:۵۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۷۲:

سلام کاش برای معنی و مفهوم اشعار هم بخشی رو در سایت قرار بدین 🙏🙏

فاطمه یاوری در ‫۱ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۱۴:۱۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۶:

درد ما را نیست درمان الغیاث

هجر ما را نیست پایان الغیاث....

21. اردی بهشت. 02

 

 

یزدانپناه عسکری در ‫۱ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۱۱:۴۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۹۵:

6- تیغ تا او بیش زد سر بیش شد - تا برست از گردنم سر صد هزار

***

1- ای عزیز گوش دار سؤال خود را که پرسیده ‬ای که «وَیَسأَلونَکَ عَن الرّوحِ قُلْ الرّوحُ مِن أمْرِ ربّی». اما ندانم که جملۀ چیزها که در باطن تو پوشیده است بدانستی؟ آنگاه پس از شناس اینهمه، طالب حقیقت روح باشی. دانم که تو گویی: من بجز از قالب و روح دیگر چه چیز باشم؟ اکنون گوش دار انشاءاللّه که بدانجای رسی که هر صفتی از صفات تو بر تو عرض کنند، چون آنجا برسی هفتاد هزار صورت بر تو عرض کنند، هر صورتی را بر شکل صورت خود بینی، گویی که من خود یکی‬ام هفتاد هزار از یکی بودن چون صورت بندد؟ و این آن باشد که هفتاد هزار خاصیت و صفت در هر یکی از بنی آدم متمکن و مندرجست، و در همه باطنها تعبیه است؛ هر خاصیتی و هر صفتی شخصی و صورتی دیگر شود. مرد چون این صفات را ببیند پندارد که خود اوست، او نباشد ولیکن ازو باشد. این صفات بعضی محموده و صفات خیر باشد، و بعضی مذمومه و صفات شر باشد. و این صفات بتمام نتوان عد و شرح کردن، این بروزگار در نتوان یافت و دید. اما در قالب تو، چون تویی تعبیه کرده‬اند و تو بحقیقت، آن لطیفه که حامل قالب تو آمده است، نتوانی یافت؛ و چون بدان لطیف رسی بدانی که «إِذاتَمَّ الفَقْرُ فَهُوَ اللّه» چه باشد.

یزدانپناه عسکری در ‫۱ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۱۱:۳۸ دربارهٔ عین‌القضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل سابع - حقیقت روح و دل:

1- ای عزیز گوش دار سؤال خود را که پرسیده ‬ای که «وَیَسأَلونَکَ عَن الرّوحِ قُلْ الرّوحُ مِن أمْرِ ربّی». اما ندانم که جملۀ چیزها که در باطن تو پوشیده است بدانستی؟ آنگاه پس از شناس اینهمه، طالب حقیقت روح باشی. دانم که تو گویی: من بجز از قالب و روح دیگر چه چیز باشم؟ اکنون گوش دار انشاءاللّه که بدانجای رسی که هر صفتی از صفات تو بر تو عرض کنند، چون آنجا برسی هفتاد هزار صورت بر تو عرض کنند، هر صورتی را بر شکل صورت خود بینی، گویی که من خود یکی‬ام هفتاد هزار از یکی بودن چون صورت بندد؟ و این آن باشد که هفتاد هزار خاصیت و صفت در هر یکی از بنی آدم متمکن و مندرجست، و در همه باطنها تعبیه است؛ هر خاصیتی و هر صفتی شخصی و صورتی دیگر شود. مرد چون این صفات را ببیند پندارد که خود اوست، او نباشد ولیکن ازو باشد. این صفات بعضی محموده و صفات خیر باشد، و بعضی مذمومه و صفات شر باشد. و این صفات بتمام نتوان عد و شرح کردن، این بروزگار در نتوان یافت و دید. اما در قالب تو، چون تویی تعبیه کرده‬اند و تو بحقیقت، آن لطیفه که حامل قالب تو آمده است، نتوانی یافت؛ و چون بدان لطیف رسی بدانی که «إِذاتَمَّ الفَقْرُ فَهُوَ اللّه» چه باشد.

***

تیغ تا او بیش زد سر بیش شد - تا برست از گردنم سر صد هزار

حمیده عسکری بیحاربسته سری در ‫۱ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۱۱:۲۳ دربارهٔ خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۴۵:

شادی وصل نشد، از دل تنگم بیرون

 

گرچه تحقیق ندانم که مقام تو کجاست

یزدانپناه عسکری در ‫۱ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۰۶:۳۰ دربارهٔ عین‌القضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل عاشر - اصل و حقیقت آسمان و زمین نور محمد ص و ابلیس آمد:

85 - ای دوست صراط نیز در خود باید جستن «وَإِنَّ هَذا صِراطی مُسْتَقیماً فَاتّبِعُوهُ». ابن عباس گفت: صراط مستقیم، جاده شرع است در دنیا؛ هر که بر صراط شرع، مستقیم آمد، بر صراط مستقیم حقیقت، راست آمد؛ و هرکه راه، خطا کرد؛ حقیقت خود گم کرد و خود را در خطا افکند.

[یزدانپناه عسکری]

[در بیان و ملموس سازی و تمثلِ واقعه صراط مستقیم کار برای «ذهن خطی» غیر ممکن و برای «ذهن غیر خطی» مشکل و محزون می شود.]

93- دریغا کس چه داند که این تمثل چه حال دارد! در تمثل، مقام‌ها و حال‌هاست. مقامی از آن تمثل آن باشد که هر که ذره‌ای از آن مقام بدید، چون در آن مقام باشد آن مقام او را ازو بستاند؛ و چون بی آن مقام باشد، یک ‌لحظه از فراق و حزن با خود نباشد. تفکر از این مقام خیزد. از مقام‌های مصطفی- علیه‌السلام- یکی فکر بود و یکی حزن. عایشۀ صدیقه گفت- رضی الله عنها- : «کانَرَسُولُ الله- صلعم- دائمُ الفکرِ طویلُ الأحْزان» می‌گوید: مصطفی پیوسته بافکر بودی؛ و پیوسته حزن تمام داشتی.

[جهت بر قراری ارتباط کلامی در دنیای فیزیکی، و فهم منظور یکدیگر  در بیان حالات روحانی و صراط مستقیم بالاخصّ به هنگام تقرّب به خداوند، کلام از تأثیر باز می ماند و نمی تواند به درستی حقّ مطلب را ادا کند. و فقط از حضرتش به نام (هو) یاد می کنند.]

92- ببین که سخن، مرا از کجا تا کجا می‌کشد! این خود رفت؛ اما مقصود آن است که گفتم: بنای وجود آخرت بر تمثل است و تمثل شناختن نه اندک کاری است بلکه معظم اسرار الهی دانستن تمثل است و بینا شدن بدان. دریغا «فَتَمثَّلَ لَها بَشَراً سَوِیَّاً» جوابی تمام است. تمثل جبریل خود را از آن عالم روحانیت در جامه بشریت، به طریق تمثل به مریم نمود؛ و او، جبریل را مردی بر صورت آدمی دید. و وقت بودی که صحابۀ مصطفی جبریل را بر صورت اعرابی دیدند، و وقت بودی که جبریل خود را به مصطفی در صورت دحیه کلبی نمودی. اگر جبریل است روحانی باشد، اعرابی در کسوت بشریت دیدن صورت چون بندد؟ و اگر جبریل نیست، کرا دیدند؟ تمثل خشک و نیک میدان. ای دوست این خبر را نیز گوش می‌دار که خواص امت را آگاه می‌کند. گفت: «إِیّاکُمْ وَالنَظَرَ إِلی المُرْدِ فإِنَّ لَهُم لَوْناً کَلَوْنِ اللّه»؛ و جای دیگر گفت: «رأیْتُ رَبّی لَیْلَةَ المِعْراجِ عَلی صُورَةِ شابِّ أمرَدٍ قَطَطٍ». این نیز هم در عالم تمثل می‌جوی.

[ ناگزیر بودن در بیان واقعه و حالات روحانی به تمثل و فهرست انسانی  و خزانه خیال، مجبور بودن در وصف حالات از واژه هایی استفاده شود که زائیده فهرست انسانی در دنیای فیزیکی و آشناست. به قوت متخیله از خزانه خیال به کسوت صورتی مناسب از محسوسات پوشاندن واقعه]

[فَاتَّخَذَتْ مِنْ دُونِهِمْ حِجاباً فَأَرْسَلْنا إِلَیْها رُوحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِیًّا – مریم 17(و حجابی میان خود و آنها افکند (تا خلوتگاهش از هر نظر برای عبادت آماده باشد) در این هنگام ما روح خود را به سوی او فرستادیم و او در شکل انسانی بی‏ عیب و نقص بر مریم ظاهر شد.)]

94- دریغا چه دانی که این مقام با هر کسی چه می‌کند! کافرم که اگر هرچه به من دهند نه ازبهر این مقام است، باش تا ذره‌ای از این مقام بر تمثل مقام صورتی به تو نمایند. آنگاه بدانی که این بیچاره در چیست! دانی که این چه مقام است؟ شاهد بازی است. چه می‌شنوی! دریغا مگر که هرگز ترا شاهدی نبوده است، و آنگاه جگرت از دست عشق و غیرت آن شاهد پاره‌پاره نشده است؟! ای دوست شاهد در این مقام یکی باشد و مشهود بی‌عدد. باتو چنین توان گفتن. ندانی که اعداد دریکی خود یکی باشد؟ این مقام حسین منصور را مسلم بود آنجا که گفت: «أفَرادُ الأعدادِ فی الوَحْدَةِ واحِدٌ». عقد ده از یکی خاست، و یکی در آن مجموع داخل است. این مقام گفتن، هرکسی برنتابد. شاهد و مشهود، خود یکی باشد در حقیقت؛ اما در عبارت و اشارت، تعدد نماید. ای دوست شاهد و مشهود، مقام سوگند است! اگر نیک اندیشه کنی، گاه ما شاهد او باشیم؛ و گاه او شاهد ما باشد: در حالتی او شاهد و ما مشهود، و در حالتی دیگر ما شاهد و او مشهود. جهانی از دست این شاهد، جان در باخته و بی‌جان شده است و هرگز کس درمان نیافت، و نیابد. شیخ ما یک روز این بیت‌ها می‌گفت و ما را از او یادگار است:

[توحید]

95- از دست بت شاهد، جان بیجان شد - دل در طلب وصلش بی درمان شد

96- او خود به خودی ز ما همی پنهان شد - کفر و اسلام نزد ما یکسان شد

[در واقع جهانِ اعیان وجود ندارد ، به بیانِ دقیق تر ، کیهانی از فیضان فیض اسماء الله است]

97 - دریغا «رَأَیْتُ رَبّی لَیْلَةَ المِعراجِ فی أَحْسَنِ صُورَةٍ» این «أَحْسَنِ صُورَت» تمثل است؛ و اگر تمثل نیست، پس چیست؟ «إِنَّ اللّهَ خَلَقَ آدَمَ وَأوْلادَه عَلَی صُورَةِ الرَّحْمَن» هم نوعی آمده است از تمثل. دریغا از نام‌ها او، یکی مصور باشد که صورت کننده باشد؛ اما من میگویم که او مصور است یعنی صورت نماینده است. خود تو دانی که این صورت‌ها در کدام بازار نمایند و فروشند؟ در بازار خواص باشد. از مصطفی- صلعم- بشنو آنجا که گفت: «إِنَّ فی الجَنَّةِ سَوقاً یُباعُ فیها الصُوَرُ» گفت: در بهشت بازاری باشد که در آن بازار، صورت‌ها فروشند. «فی أحْسَنِ صُورَةٍ» این باشد. امام ابوبکر قحطبی را بین که از تمثل چه خبر می‌دهد گفت: «رَأیتُ رَبَّ العِزَّة عَلَی صُورَةِ أُمّی» یعنی خدا را بر صورت مادر خود دیدم؛ دانی که این «أم» کدام ست؟ «النَبِیُّ الأُمّی» میدان؛ «وَعِنْدَهُ أُمُّ الکِتابِ» می‌خوان.

[دریافت یکسره و بدون تفسیر حس، تعقل قلب و النَبِیُّ و حرکت در أُمُّ الکِتابِ است، و  کسوت صورت مناسب از محسوسات، بیان خیالات مصور.]  

197:693

4:30

120:230

برگ بی برگی در ‫۱ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۰۵:۳۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳:

سحر چون خسروِ خاور عَلَم بر کوهساران زد

به دستِ مرحمت یارم درِ امیدواران زد

سحر نوید بخشِ صبح است و نور و روشنایی، خسروِ خاور یا خورشید نمادِ خداوند است و کوهساران نمادِ جهانِ جسم و ماده، پس‌حافظ با بهره گیری از چنین نمادهایی می فرماید پس از صدها هزار سال که جهان در تاریکی و شب روزگاران را سپری می نمود اکنون اراده آن یگانه خورشید جهان بر تابیدن به این جهان قرار گرفت پس با امرِ اهبطو بوسیله آدم علمِ خود را بر کوهساران و جهانِ فُرم برافراشت تا نورِ خود را در گیتی بسط دهد، تا پیش از این جهان از خرد و هشیاری جسمی برخوردار بود و خداوند در اجسام، نباتات و حیوانات جلوه داشت اما جهان نیازمند نور و هُشیاریِ دیگری بود تا خداوند در صفات نیز علمِ خود را برافرازد و حافظ در غزلِ پیشین گفت که این کار تنها از عهده آدم بر می آید، در مصراع دوم امیدواران انسانهایی هستند که با حضور در این جهان امیدوار شدند تا  اراده و خواستِ آن خسرو و پادشاه جهان را برآورده کنند و همه انسان‌هااز چنین قابلیتی برخوردار هستند که امیدوار باشند، پس دستِ مرحمت و عنایتِ حضرتش درِ چنین انسانهایی همچون پیامبران، حافظ و بزرگانِ دیگر را می زند تا با همتِ والای خود یار و یاورِ خورشید گشته و نور را برای همه باشندگانِ جهان به ارمغان آورند و حافظ آن خسرو را نیز  یار و یاورِ امیدواران  در این امرِ مهم می نامد .

چو پیشِ صبح روشن شد که حالِ مهرِ گردون چیست

بر آمد خنده ای خوش، بر غرورِ کامگاران  زد

مهرِ گردون نیز همان خورشید، خسروِ خاور یا زندگی و خداوند است، پس‌ حافظ ادامه می دهد وقتی که اولین انسان منظور از حضورِ خود در جهان را درک نمود که گمان می رود ابراهیمِ خلیل باشد و بوسیله او صبح دمید و جهان غرقِ نور شد، پس‌ حال یا منظورِ مهرِ گردون یا خداوند از برافراشتنِ عََلَمِ خود بر کوهساران و جهانِ اجسام معلوم شد ، در مصراع دوم کامگاران همان فرشتگانی هستند که پیوسته در حضور و در جوارِ خداوند بوده و دنیا به کامشان است و با غرور خود خلقتِ انسان را بیهوده و کاری عبث می‌پنداشتند و بر خداوند برای چنین خلقِ جدیدی خُرده گرفتند و اگر بر انسان سجده کردند نیز بنا بر امرِ خداوند بود و اگر از خود اختیاری داشتند چه بسا همچون ابلیس از این کار سر باز می زدند، اما اکنون با روشن شدنِ اولین چراغ در جهانِ اجسام، زندگی خنده ای خوش سر داده و طعنه بر کامگاران  می زند که هان ببینید آنچه را که از رازِ  آن آگاه نبودید.

نگارم دوش در مجلس به عزمِ رقص چون برخاست

گره بگشود از ابرو  و بر دلهایِ یاران زد

نگار یعنی نقشی که از خداوند در انسان است یا جانی که ادامه جانان است و هزاران سال در  انتظارِ چنین لحظه ای بسر می برد تا اولین انسان چراغِ ایزدی را در جهان بر افروزد، پس اکنون با رسیدنِ اولین انسان به حضور گره از ابرو گشاده و شادمانانه به عزمِ رقص و پایکوبی از جای بر می خیزد و این گره را که از ابروانِ خود باز نموده است بر دلِ یاران و دیگر انسانها می زند تا آنان نیز عاشق شده و یارِ خسروِ خاور و مهرِ گردون شده، در جهان نور افشانی کنند. 

من از رنگِ صَلاح آن دم به خونِ دل بشستم دست

که چشمِ باده پیمایش صَلا بر هوشیاران زد

صلاح در اینجا یعنی مصلحت اندیشی و رنگِ صلاح ترکیبی ست نزدیک به رنگِ ریا، چشمِ باده پیما یعنی چشمِ نظرِ نگار یا جانِ اصلی انسان که باده و شراب را پیمایش می کند و در پیمانه می ریزد، صلا یعنی ندایی که انسان را فرا می خواند برای دریافتِ جامِ باده، هوشیاران اغلبِ ما انسانها هستیم که هوشیاریِ جسمی داشته و با چسبیدنِ به جهانِ فُرم هوشیارانه به تعلقاتِ دنیوی و اعتبارات ذهنیِ خود می افزاییم و منظورِ اصلی حضور در این جهان را فراموش کرده ایم، پس‌حافظ می‌فرماید وقتی چشمِ زندگی باده را در پیمانه ریخته و بانگِ صلا بر هوشیاران زد او دانست که باید از رنگِ مصلحت اندیشی و ریا کاری دست شسته و حقیقتن تصمیم بگیرد باده عشق را بنوشد تا از این هوشیاری رها و مستِ لایعقل به عشق زنده گردد، و البته که به این سادگی ها نیست و خونِ دلها باید خورد تا موفقیتی در دست شستن از این صلاح بدست آورد، انسان هوشیار و عاقل می‌ترسد از او کم شود، پس با مصلحت اندیشی هرگونه خدشه ای را به این هوشیاری و داشته هایِ ذهنیِ خود بر نمی تابد ، بزرگانی همچون حافظ با شنیدنِ بانگِ رسا و با صلابتِ صلا می دانند که زندگی بسیار جدی ست، پس‌ بلادرنگ پیمانه را از دستِ زندگی می ستانند و خالصانه می خواهند که مست شده و از این هوشیاری و عقلِ جسمانی که مانعی ست بزرگ برایِ منظور اصلی زندگی و عَلَمِ  خسرو در این جهان، رها گردند.

کدام آهن دلش آموخت این آیینِ عیّآری

کز اول چون برون آمد رهِ شب زنده داران زد

انسانهایی که می ترسند و مصلحت نمی دانند جام و پیمانه شراب را از دستِ نگار بستانند واز هوشیاریِ جسمیِ خود آزاد شوند درواقع می خواهند در شبِ ذهن بیدار بمانند اما نمی دانند که این نگارِ زیبا روی همان ابتدا که آهنگِ رقص و شادی نمود راهِ شب زنده داران را عیّارانه خواهد زد، حافظ می‌فرماید خداوند یا زندگی که در عینِ عطوفت و مهربانی بسیار آهنین دل است این شیوه عیّاری را به او آموخته است تا انسان از هر سوی و جهتی که می رود راه را بر او بسته و داشته هایِ ذهنی و مادیِ او را بدون هیچگونه ترحمی برُباید، پول و ثروت،  مقام و منصب،  شهرت و اعتبارهای علمی، اعتقادی و سیاسی، آبروهایِ خودساخته ذهنی و حتی همسر و فرزندان از جمله داشته ها و تعلقاتی  ست که آن نگارِ زیبا رو عیّارانه یک به یک از انسانِ شب زنده دار می رُباید تا او سرانجام بوسیله دردهایِ ناشی از این عیّاری ندایِ صلا را بشنود ، پیمانه را از دستِ آن نگار ستانده و از تاریکی و جهالت بیرون بیاید و تسلیمِ نور گردد.

خیالِ شهسواری پخت و شُد ناگه دلِ مسکین

خداوندا نگه دارش که بر قلبِ سواران زد

خیالِ شهسواری پخت یعنی تدبیرِ آن خسروِ خاور یا پادشاهِ جهان کارگر افتاد و حداقل برای انسانهایی چون حافظ خوب جواب داد و دلِ او فقیر و مسکین یا محتاج شد به اصلِ خود، یعنی دانست که هر چیزِ بیرونی را که در دل قرار داده است باید رها کند و چنین دلی به یکباره از دست شد یعنی عاشق شد ، در مصراع  دوم حافظ از خداوند می خواهد حال که جانِ اصلی انسان یا آن نگارِ عیّار اینچنین کارِ خود را به نحوِ احسن انجام می دهد و بر قلبِ سواران یا لشگرِ هم هویت شدگی ها و دلبستگی های انسان می زند ، پس‌او و این شیوه عیّاری را حفظ کند .

در آب و رنگِ رخسارش چه جان دادیم و خون خوردیم

چو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد

 بیت با بیتِ بعد موقوف المعانی ست پس‌ حافظ در شرح حالِ خرقه پوشانی که با باورهای خود هم هویت و در واقع مذهب پرست شده اند می فرماید اما این تدبیر و خیالِ شهسواری برای آنان کارگر نیفتاده است هرچند که این گروه خون دلها خوردند و جان کندند و کتاب‌ها نوشتند تا نقش و تصویری ذهنی از خداوند را بدست آوردند، این نقش برای خودِ ایشان تحولی ایجاد ننمود، اما برایِ دیگران و مخاطبانی که عاری از رنگِ صلاح و جان سپاران بودند، یعنی حقیقتن جانِ خویشتنِ ذهنی را قربانی نمودند موثر واقع شد و آنان در زمره اول پیشگامان قرار گرفتند اما خرقه پوشان، خود از راه باز ماندند، گفته اند که حافظ در آغاز جوانی در مکتبِ چنین پشمینه پوشانی به تحصیلِ علوم دینی پرداخت اما هرگز زندانیِ باور و اعتقاداتِ آنان نشد، از علومِ قرآنی که برای کسبِ معرفت مفید بود بهره برد و خرافات و اعتقاداتِ بی پایه و اساس آنان را بدور افکند و بدین ترتیب در زمره جان سپاران در آمد و از آنان پیشی گرفت.

منش با خرقه پشمین کجا اندر کمند آرم 

زره مویی که مژگانش رهِ خنجرگزاران زد

زره موی کنایه ای ست از حضرت دوست است که انسانِ عاشق می تواند با او به وحدت رسیده و یکی گردد اما بازهم زرهی مستحکم به اندازه و ضخامتِ سرِ مویی مانعِ رسیدنِ عاشق به ذاتِ حضرتش می‌باشد، پشمینه پوشان فرقه ای از صوفیان بودند که خرقه ای پشمی می‌پوشیدند تا از ضُمختیِ پشم بدنشان زخم خورده و رنج ببرند چنانچه گویی با نوکِ خنجر بر خود زخم می‌زنند و به گمانشان با زخم و رنجی که بر خود وارد می کنند گناهِ آدم بخشیده و به خداوند نزدیک یا به بهشت باز می گردند، حافظ در مصراع دوم  آن پشمینه پوشان را خنجر گزاران نامیده است تا دقیقآ این گروه را از صوفیانِ حقیقی که بقولِ مولانا" از هزاران یکی زان صوفیند " تفکیک کند، گُزار به معنیِ نیشتری آمده است که در حجامت بکار می رود و بوسیله آن بر بدن و پشتِ بیمار زخم می زنند ، و حافظ معتقد است خداوند راهِ این پشمینه پوشانِ خنجرگزار را می زند ، یعنی این تفکر را برنمی تابد و وقعی به این قبیل کارها نمی گذارد، پس خود را مثال زده می فرماید انسان با اینچنین تفکراتِ خرافی که در همه مذاهب و مکاتب نیز وجود دارند کجا می تواند به حضرتِ حق متصل گردد و او را با چنین کمند و ابزارهایی صید کند ، آنان حتی اگر تمامِ عمر یا حق یا حق بگویند ذره ای در آن زرهِِ به اندازه مو نفوذ نخواهند کرد، به گمانم در روزگارِ حافظ قمه زنی رایج نبوده است وگرنه شاید او به گونه ای دیگر این بیت را می سرود تا برای ما ملموس تر باشد.

نظر بر قرعه توفیق و یُمنِ دولتِ شاه است

بده کامِ دلِ حافظ که فالِ بختِ یاران زد

نظر در اینجا موردِ نظر بودن است و توفیق یعنی کامیابی و رسیدنِ به مقصود، پس حافظ منظور از سرودنِ چنین غزلِ عارفانه و زیبایی را بیانِ قرعه و شانسی برای انسان عنوان می کند که با هبوط و برافراشتنِ عَلَمِ خسروِ شرق در این جهانِ مادی برای او فراهم شده است تا یُمن یا خیر و برکتی که موجب دولت و سعادتمندیِ شاهانه است نصیبِ او ( انسان ) گردد، توفیقی که شرفِ دستیابیِ به آن قرعه و قسمتِ انسان گردید و دیگر باشندگانِ عالمِ غیب از آن محروم شدند،در مصراع دوم فالی که حافظ می زند، فالِ نیک است که به نیتِ بخت و سعادتمندیِ یاران می‌زند، فالِ نیک زدن یعنی نفسش خیر است و انشالله که همه خیر و برکات و سعادتمندیِ ذکر شده نصیبِ یاران گردد پس در ازای آن از حضرت دوست می خواهد تا کامِ او را که وصل است و زنده شدن به عشق برآورده کند، منظور از یاران می تواند همه انسانهای این کره خاکی بصورتِ بالقوه باشد که می توانند با دست شستن از صلاح با خون دل، آن را به فعل درآورده و یار و همراهِ حافظ گردند. این بیتِ تخلص غزل است و غزل در اینجا پایان می یابد اما حافظ با رندی و زیرکی چند بیت دیگر پس از آن سروده است تا حاکمانی که معنایِ این ابیات را درک نمی کنند کُلِ غزل را در مدحِ خود پندارند و به این ترتیب از  لذتی واهی و لحظه ای برخوردار شوند و حافظ نیز به مقصودِ مورد نظر خود یعنی دستیابی به مجالس و امکاناتِ فرهنگی که در اختیارِ حُکامِ وقت بود برسد.

 

 

 

 

احمدکریمی در ‫۱ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۰۳:۵۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷:

حافظ در این زمانه که خاموشی به هزااار زبان در سخن است، تو از این هزار، هزاری

امیرالملک در ‫۱ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۰۰:۳۹ دربارهٔ انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۷:

غزلسرایان قدیم انگار تعهد خاصی به سادگی در غزل داشته اند.

در دوره ماقبل از دوره سعدی هیچگاه غزل رنگ تکلف به خود نمیگیرد و اوج این سادگی در غزل نبوغ آمیز سعدی است.

شاید از آنروست که غزل بیش از هر قالبی به سرّ آدمی مستقیم تر است. 

امیرالملک در ‫۱ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۰۰:۲۵ دربارهٔ انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۸:

ور بر سرم نبشته نبودی قضای تو

شهری پر از بتان، به تو چون اوفتادمی؟

This is not you who choose the path, but the path chooses you

 

 

افسانه چراغی در ‫۱ سال و ۵ ماه قبل، چهارشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۲۲:۳۲ در پاسخ به سوزان دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۹۳:

سلام سوزان عزیز. واژه‌های طرب و زنده‌کنش درست است.

طرب، شادی عمیق و دائمی و مستمر است چون به منبع شادی که حضرت معشوق است، متصل است.

عاشق اگر از هستی خویش بگذرد و در پای معشوق خود را بکشد، آنگاه یار با رخ زنده‌کن خود که همانا عنایت و توجه او به عاشق است، او را زنده می‌کند. 

۱
۶۲۴
۶۲۵
۶۲۶
۶۲۷
۶۲۸
۵۲۶۳